گنجشک روی بالش
دربارۀ مجموعه داستان «کی وقتش میرسد» نوشتۀ خدیجه بیداروند حیدری
مریم عربی
زندگی مبتلا به زمان است و همین تاریخگونگی زندگی است که آن را زنده نگه میدارد. اما خود زندگی چیست؟ جریان صیرورت و شدن است. هرجا زندگی از این صیرورت بازماند مرگ پیشاپیش خود را دعوت کردهاست.
در داستانهای این مجموعه جهان در حرکت است ولی جهان شخصیت اصلی داستان در زمانی منجمد شده و قادر به حرکت نیست. این شخصیتها همگی زنانی هستند که به نیستی و جمود مبتلا شدهاند.
داستانها روایت بسیار روان زندگی است که زنبودگیِ شخصیتها را از راه نشان دادن ضعف زنان و دختران آن برجسته ساخته است. نمیتوان این داستانها را صرفاً سیاهنمایی مردان و یا جانبداری از زنان به حساب آورد. داستان روایت آن واقعیتی است که بر این دختران و زنان رفته است.
روایت هرچه تلاش دارد با زمان پیش برود و این کار را هم کرده است ولی زمان در جایی درون داستان متوقف میماند. نویسنده در داستانها بهخوبی توانسته این لحظۀ جمود را ساخته و از حرکت بیندازد. حرکت در ذهن شخصیت و گاه فلشبکهای کوتاه و بلند توانستهاند ابزاری باشند تا نویسنده موقعیت گذشته را درون موقعیت درجریان حال داستان متوقف نگه دارد. گاه از عنصر خواب و رویا نیز در برخی داستانها استفاده کرده است.
فصل مشترک تمام داستانها این توقف است. لحظۀ سکون و نیستی. شخصیت دچار یک زندگی بیزندگی شده است. این مرگ است که قدرت انتخاب و قدرت تغییر را از آنها گرفته است. نویسنده مرگی دیگر را نشان میدهد. به مرگ معنایی میدهد که از دریچۀ ادراک و احساس زنان تضعیف شده میگذرد. اینجا مسئلۀ تروما به این دسته از زنان برمیگردد. از این جهت است که داستان را نمیتوان صرفاً سیاهنمایی درنظر گرفت. در داستان «بیا با هم برقصیم» نویسنده حتی تلاش کرده است رنگی درخشان به زندگی زنانی که مفهوم زنبودگی آنان در فداکاری برای فرزندانشان خلاصه میشود، بدهد. این داستان با تمام رنگ و بوی بهار و سفرۀ هفتسین بازهم سرمای لحظۀ توقف را به جان خواننده میاندازد. رقص زیبای زن و مرد در تصویر کج صورت پیرزن در آینه خبر از مرگی دارد که هرچند الان از راه رسیده ولی خیلی وقت است که زن را از جریان صیرورت انداخته است.
در داستانی دیگر به اسم «کی وقتش میرسد» زن درصدد است اینبار کاری کند و خود را از این جاماندگی بیرون بکشد. این داستان بدون هیچ فلشبک به گذشتۀ زن، روابط این زن و شوهر و علت سردی آن را نشان میدهد. گاه به ذهن زن میرویم و صدای مونولوگهای کوتاه او را میشنویم. این مونولوگها آنقدر کوتاهاند که خواننده را از لحظۀ حال داستان منفک نمیکنند. لحظاتی که فرشته سعی دارد زمان متوقف شدۀ خود را به جریان بیندازد، پسرش آرش پا به جهان داستان گذاشته و سکان زمان را از دست او درمیآورد. این پایان ناگهانی، خارج از اختیار و غیرقابل کنترل بودن موقعیت فرشته را نشان میدهد. پایانی بسیار خوب که آرش باید ناگهان به عرصۀ داستان میآمد و مادر را از جریان تصمیم زنبودگی و خودبودگیاش میانداخت. خواست به تعویق میافتد. اراده به کنش منجر نمیشود.
داستانهای این مجموعه پیرنگ خود را نه در پی ارائۀ راه حل که در پی علتنمایی این لحظات مرگ، این مرگهای خاص انسجام بخشیدهاند. نه راه حل و نه علت را نمودن، مسالۀ داستان و هنر نیست. هرچند در هنر متعهد و هنر سوسیالیستی این تعهد یک ارزش به حساب میآید، ولی حداقل از نیمۀ دوم قرن بیست جریان تعهد به واقعیت و تعهد به اجتماع سمتوسویی دیگر گرفته است. انسجام این داستانها که چه بسا اگر درپی بازنمایی علت منطقی و تمهیدسازی نمیبود و انسجام منطقیشان از آنها گرفته شده بود، شدت جمود و ایستایی جهان این زنان را بیشتر نشان میداد. دوری از منطق و عقلانیت به مفهوم عدم باورپذیری قواعد رئالیستی داستان نیست. داستان هنوز میتواند رئالیستی نوشته شود درحالیکه تابع اقتدار منطقی ذهن نماند. انتخاب هوشمندانۀ پرداختن به وضعیت کنونی شخصیت که نتیجۀ مشکلی است که در گذشته اتفاق افتاده، توانسته داستانها را تا حدی از زیر بار این تعهد آزاد کند ولی حرفی بزرگ هنوز روی کلمات آنها سنگینی میکند.
این داستانها حرف دارند، حرف زنان، دغدغۀ تحقیر و تضعیف شدن آنها. این حرف، این تعهد به نشان دادن علت این رنج هرچند ارزشمند است ولی در جهان داستان و جهان هریک از داستانهای این کتاب از نمودن شدت رنجی که بر هریک از شخصیتها گذشته کاسته است. ویژگی شاخص این کتاب واقعنمایی مطلق آن به جامعه است. این وفاداری به واقعیت بیرونی است که داستان را از متن-داستانبودگی انداخته و به بیانیهای برای زنان این سرزمین تبدیل کرده است.
جزییات کلید نجات هر داستانی است که نه فقط اطناب ایجاد نکرده بلکه زبان داستان را به سمت ادراک تجربههای ریز و شخصیشده میبرند. نتیجۀ این زبان ساختن تصویر بدون هیچ توصیف و نقلوارگی و تزریق حس به داستان است. این اتفاق یکبار آنهم در داستان «ختان» صورت میگیرد. «احساس میکنم ختان آنقدر بزرگ شده که همۀ اتاق را پر میکند و من به اندازۀ گنجشکهای گلدوزیشدۀ روی بالشم کوچک و کوچکتر میشوم.» تصویر بالش دخترک سرشار از حس است و بدون هیچ احساسیگری لحظه را ماندگار میکند. چندنفر در دنیا وجود دارند که چنین بالشی داشته باشند؟ هرچقدر باشند همۀ آدمها این بالش را ندارند. بالش دخترک را هیچ کس ندارد، بالشی که احتمالاً دستهای مادرش آن را گلددوزی کرده است. اگر براتیگان بود این تصویر را از آن خود میکرد. مثلاً مینوشت نوک قرمز گنجشک را گاز میگیرم. ولی نویسندۀ ختان هم این تصویر را از آنِ خود کرده است وقتی میگوید گنجشکها گلدوزی شدهاند نه رنگآمیزی پارچه و چهبسا جایی تکهای از نخ این گنجشک در رفته یا شل شده باشد. با این تصویری که نویسنده ساخته محال خواهد بود ماجرایی را که از سر دخترک گذشته فراموش شود. دیگر خواننده با مسالۀ ختان به عنوان امر کلی و تجریدی و مفهوم ختان روبهرو نیست. این ترومای دختری است که با خواننده خواهد ماند. در پس داستانهای دیگر کتاب رنج فردی شدۀ هر زن جزئی و شخصی نشده تا مخاطب از خلال داستانی جزئی به امری کلی و معنایی که حقیقت هر داستان است آنگونه که بلانشو میگوید، دست یابد. این است که دغدغۀ هر داستان ایدۀ نویسنده است. این ایده در کل ساختار کتاب به شکل نمونههای ارائه شده در یک بیانیۀ حقوق بشری ساختاربندی شده است.
با تمام این تفاسیر این کتاب نشان داده تاریخ در این داستانها از جریان افتاده است. تاریخ سرزمینی که زنانش از انسانبودگی خود مغفول ماندهاند، تاریخی یخزده و ایستا خواهد بود و این زنگ خطری است که نویسنده در گوش مخاطب به صدا درآورده است. مرگِ تاریخ در این سرزمین نه فقط با مرگ تاریخ در زنانش که با زندگی کاذب و دورافتاده از درک انسانبودگی مردانش نیز رقم خورده است.
موارد بیشتر
نقد و تحلیلی بر مجموعه داستان “شهر کریستال” (مهدیه عباسپور)
نگاهی به مجموعه داستان «گذرنامه» (فریبا صدیقیم)
نقد و تحلیل ساختارگرایانه رمان سه جلدی زخم تاک (علی رزم آرای)