خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

آواز خواندن در نور ضعیف اتاق

دوشنبه‌ها با داستان

داستان‌های منتخب
به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال

داستان کوتاه “آواز خواندن در نور ضعیف اتاق”
✍مریم آمارلو(مارا آمارا)

پلکهام نیمه باز می شو داز صداهایی که در دل تاریکی خواب و بیداریم می شنوم همانوقت که آنطرف تر اتاق چشمم به چهره ی مردی می افتد که روی صندلی روبه روییم کنار میز کوچک وسطی پر از بطری و سیگار و زیرسیگاری به خواب عمیقی فرو رفته آنقدر که کاری ازدست غرش ورعد و برق بیرون پنجرهها و شدت بارانی که هر لحظه محکمتر خودش را به شیشه ها می کوبد بر نیاید .همینطور که حرکات سینه ی مرد، ادامه دار بالا و پایین می رود ،مادر در همان تاریک روشن نشیمن چیزهایش را در بقچه ای می پیچد و به سمت جنگلهای آنطرف خانه مان که دور تا دورش با درختهای سردرگم پوشانده شده است می رود.مادربه انتهای جنگلی می رود که تهش مردی با چراغ جادوییش منتظر هیچ زنی نمانده ،همان مردی که تا صبح پدر با مادر در باره اش حرف می زندو می غردآنقدرکه من از صدایشان تا صبح وول بخورم و خوابم نبرد ،آن صداها تا سپیده ی صبح نیامده با هم پچ پچ می کنندو به هم دشنام می دهند با صدای یکریزگریه ی خفه ی مادرکه همینطور ادامه دار بندنمی شود.
باران که بیشتر می شود آب سرریز شده اش راهش را از زیر در اتاق نشیمن به درون خانه پیدا می کند تا سردر گمی مرا توی اتاق کدر از حرفهای مانده ی شب پیش دنبال کند ،همانوقت است که روح سرگردان شده ای قاتی آب باران سرازیر شده از زیر در نشیمن توی خانه می خزد .روح سر گردانی که سرش بوی صدفهای کنار کشیده از سواحل آن دریای وسیع دور بی تفاوت را می دهد. همینطور که آب باران کف نشیمن جمع می شود و کفپوشهای دستبافت ایل دست نیافتنی ام را توی خودش معلق می کند، روح سرگردان هم خودش را به این طرف و آنطرف نشیمن می کوبد انگار که بخواهد راه حلی پیدا کند برای حل بگو مگوهایی که از دیشب تا الان سردرد ی قرص و محکم را برایم همراه آورده است.
پدر روی همان صندلی که بیدار شده سیگار از سیگار می گیراند طوری که دود غلیظی همه جای نشیمن را بگیردو من در حالی که سرفه می کنم و چشمهایم می سوزد صدای رعد را می شنوم که باران سیل آسا یش همراه با زوزه ی بادهاش خودش را به در و پنجرهها می کوبد با اینهمه یارای حرکت از روی کاناپه ی گوشه ی نشیمن را ندارم که تا الان توی آن در حال خواب و بیداری بوده ام با آنکه ساعت زنگدار گوشه ی نشیمن چند بار زنگ می خورد وروشناییهای کدر توی سرم را خاموش و روشن می کندومن در آن بی رمقی تنها چشمهام هستند که می چرخند و به سقف خیره می شوند و روح سرگردان خزیده از زیر دررا همانجا می بینم که دارد زیر لب تیک تاک ساعت را هماهنگ با ساعت زمزمه می کند همانوقت که پدر عبوسانه با دمپاییهایی که گرومپ گرومپ روی زمین خیس لیز نمی خورند به آشپزخانه رفته و بوی چاشنی دمی گوجه اش با سالاد فصل کم کم فضای خانه را پرکرده طوری که روح غمگین روی سقف که با صدایی ابدی تیک تاک می کند هم گرسنه اش شود آنقدر که آویزان شود از یکی از قاب عکسهای روی دیوار، همان قاب عکسی که پدر و مادر تویش مثل یک زن و مرد جوان که شیفته ی همدیگرند چون هنوز هیچ از همدیگر نمی دانند دست در گردن هم همدیگر را در آغوش گرفته اند با لبخند کم هوشی که دست از سرشان برنمی دارد تاکم کم نورهای نارنجی کدر توی سرم کم و زیاد شوند و روح سرگردان معلق روی دیوار و سقف با قاب عکس از روی دیواربه زمین سقوط کند و شیشه ی قاب عکس جرینگی بشکند همان وقت که پدر با همان گرومپ گرومپ دمپاییهاش از آشپزخانه کفگیر به دست به وسط نشیمن می دود و بوی دمی گوجه اش با آمدنش بیشتر و بیشتر شود با فحشهای زیر لبش وقتی قاب عکس شکسته ی روی زمین را می بیند و دوباره گرومپ گرومپ که به درون آشپزخانه برمی گردد. روح سرگردان بی تفاوت به همه ی اینها به کنار پنجره می رود نه او پدر را می بیند نه پدر او را .باران همینطور جلنگ جلنگ به پشت بام خانه می خورد و به پنجرهها ضربه می زند ومن در یک چشم به هم زدن بی آنکه خودم هم متوجه ی این انرژی مضاعف در خودم شوم از کاناپه ی خواب آلود و درهم بیرون پریده ام و به سمت درهای خانه رفته ام و همه را قفل کرده ام تا جلوی رفتن آن روح سرگردان را بگیرم در حالی که از روزنه ی باز زیر در غافل مانده ام .حالا کنار پنجره نزدیک روح سرگردان ایستاده ام و از او می خواهم همه ی صداهایی را که از دیشب تا الان شنیده ام را برایم تفسیر کند همان پچ پچه های تا صبح مادر وپدررا.

به نزدیکیهای روح سرگردان که می رسم بوی مادرم را می شنوم با ته رنگ چشمهایش که شبیه چشمهای خودم است .روح سرگردان با همان چشمهای نافذ و صدایی بی حالت دور تا دور اتاق را از نظر می گذراند و با صدای بمی که غم همه اش را گرفته شروع می کند به آواز خواندنی که در نور ضعیف توی اتاق، ماهیت روح سرگردان را هی برایم عوض می کند او گاه دختر بچه ای می شود با دو گیسی که آلبالویی بسته شده اند با همان حریر دوست داشتنی تن مادرم ، گاه دختری جوان که مژههای چشمهای مخمورش بار صد عشق همزمان را به دوش می کشند بی هیچ زوالی و در آخر همان روح بی رنگی می شود که قاتی آب باران از زیر در نشیمن به درون خانه خزیده و سرش بوی حلزونهای جامانده ی ساحل دریاهای شمال را می دهد.
آفتاب بی رنگ نیم روز از پشت پرده ی چلوار کنار رفته ی پنجره، روی میز وسط اتاق، سایه روشن درست کرده وپدرآنطرفتر درون فضای نیمه تاریک نشیمن میز نهار را چیده در حالی که دستهایش را در درهم قلاب کرده و به دورها و نه به ظرف غذا خیره شده، او اشتهای خوردن ندارد و فقط هر از گاهی مرا که کنار پنجره، نزدیک روح بی رنگ ایستاده ام صدا می زند بی آنکه کسی که کنارمن ایستاده است را ببیند .روح بی رنگ همه اش دارد بی رنگ و بی رنگ تر می شود تا اینکه من خوابم می برد توی همان کاناپه ی در هم پیچ گوشه ی نشیمن که بی تفاوت به همه ی اینها هیچ حرکتی نمی کندحتی به زنگ در خانه که وقتی صدایش را می شنوم دوباره نورهای نارنجی کدر توی سرم تاریک و روشن می شوند. بیرون خانه هنوز باران یکنواخت و پیوسته می بارد آنقدر که از شکافهای پنجره به درون اتاق درز بردارد تا هوای سرد خانه را سردترکند. همین که احساس می کنم یارای حرکت دارم از جایم نیم خیز می شوم و می نشینم ،روح کمرنگ را می بینم که حالا دیگر بی رنگ شده ونقشش برای همیشه از روی سقف اتاق پاک شده. دوباره زنگ در خانه را می شنوم ،همینطور که در تکان می خورد وضربه های محکمی هم به آن زده می شود ، پدر که از چند دقیقه پیش توی آشپزخانه مشغول شستن ظرفهای نهار نخورده است گرومپ گرومپ به سمت در می دود ،در را که باز می کند در زیر باران چهره ی تعدادی زن را می بیند که با نور رعد و برق تاریک روشن می شوند. زنهایی جادویی که با سنگهای جادویی توی قلبهاشان پدر را همانجا جادو می کنند آنقدر که پدر زنها را به داخل خانه دعوت کند و در اتاق خوابش با آنها از پیمانهای ابدی حرف بزند ومن وسط حرفهایشان صدای جغدی را در بیاورم که از تاریکی زیاد زوزه می کشد و فکرم برود پیش مادر که وسط جنگل تاریک روشنی که کمتر آسمانش از لای انبوه تردید آورش دیده می شود گیر کرده، همانوقت که پدر در اوج خشم و جنون در باران سیل آسای آن شب پایان ناپذیر چندان دوام نمی آورد و تن به آن زنهای جادویی می دهد با دود غلیظی که موج زنان از خانه مان به هوا بلند می شودو من مجبور می شوم همه ی بوی عرق تن هایی که باعرق تن پدر مخلوط شده اند و از اتاقش یکهویی به بیرون می پاشند تاخودشان را به سرسرای خانه برسانند با خرده شکسته های قاب عکس جوانی پدر و مادر ،همه را با هم جمع کنم و در جایی چال کنم تا وقتی که طوفان از کنار خانه مان رد شود و گربه ی تنها مانده ی بیرون خانه جیغ نکشد.
مادر، درمیانه ی آن جاده ی سیاه وسفید جنگل انبوه تردیدآور از ترس آن غول نقاب پوش تکرارکه به بدترین شکل دودهای سیاه شک و تردید پشت سرش موج برداشته و تمام راه را در تعقیبش بوده از وحشت فریاد می کشد و پشت دیوارهای دکه ای تک افتاده ی در آن حوالی غم انگیز وحشت پنهان می شود ،دکه ای که تویش مردی است که سعی می کند وحشیانه با مادر برقصد ومادر همینطور که گیج و سردرگم به انتهای جاده ی اصلی نگاه می کند بوی مرد توی دکه را که بوی گیاه فلفل تند می دهد را می شنود آنقدر که او را به ژرفای بیشتر شب می برد،آنجا که مادر وارد خلسه ی ناخواسته ای می شود تا همه ی بگو مگوهای شب پیش رابا پدر از یاد ببرد.
پدر هم تا روزهای بعد جست و خیز کنان با آن زنهای جادویی،همینطورجادو شده وبا آنها از سر بی قیدی از واقعیتی به خیالی دیگر می پرد بی آنکه خبردار شود از مادرکه از ترس غول نقاب پوش تکرار پشت مردی که وحشیانه با او می رقصد قایم شده است و در همان خلسه ی ملال آور قصد بازگشت به خانه را ندارد.

پدر و مادر دوان دوان از من دور شده اند تا در تاریکی قیرگون اتاقک ذهن خواب آلودم مجسمه های زنده ای شوند که حالا توی پذیرایی دور میز نهارخوری نشسته اند و با خندههای بلند بلنددارند با هم چای می خورند و تظاهر می کنند که همه چیز را فراموش کرده اند .پدر آن زنهای جادویی را و مادر ترس از غول تکرار را .ولی ناخودآگاه دارندتکرار می کنند همه ی شبهایی را که گربه های بیرون خانه از طوفانی که از کنار خانه مان می گذرد جیغ می کشند و مرا وحشت زده از خواب می پرانند.
دور تادور اتاقم را با سردرگمی از نظر می گذرانم و خودم را دلگرم می کنم به نسیم دریایی که آبهای سرازیر شده از زیر در نشیمن به آنها راه دارد، او لای موهام دست می کشد با اینکه هنوز از گوشه ها ی اتاقم صدای ناله های ضعیفی را می شنوم از همان زنی که مادر است ودر خلال فریادهای بلند پدرهی مجروح و مجروح تر می شود، او لای تاریکیهای مدام دررویای پرواز نبضش هی ضعیف و ضعیف تر می شود همان وقت که حرکات آشفته و خشن پدر زیر خندههای بلند و هیستریکش به نظر نمی رسد که در جهان آن نشیمن حضوری آرام داشته باشدو دلش به ذره ای از آن خوش باشد.
با اینهمه آنها هنوز(پدر و مادر را می گویم) روبه روی هم نشسته اند وبرای هم چای می ریزند و من بی تفاوت به بوی حلزونهای آبهای جمع شده ی کف نشیمن چشمهایم را به روی همه ی اینها می بندم و در بلم معلق خواب شستم خبردار می شود پسری که توی کاناپه مچاله شده است خیلی وقت است که مرده است یادر واقع او هنوز بدنیا نیامده است و قرار است صدایش که صدایی شبیه به صدای بچه گربه ی گیر افتاده در طوفان کوچه ی بن بست را دارد ساعاتی بعد از اتاق مادر شنیده شود .درهمان شبی که آن زن و مرد با خندههای هیستریک برای هم چای می ریزند و جهانی را قبل از آمدنم به من نشان می دهند که در صورت پذیرفتنش از جانب من حضور صدردرصدی من در آن رقم می خورد،جهانی وسوسه انگیز که وسوسه های هول انگیزش، بودن را به نبودن در وجود من بر می انگیزد ومن با همه اینها می پذیرم که تولد م در آن خانه ی مانده در طوفان رقم بخورد باپرندههایی در آن حوالی که زیر پنجره ی اتاقم آوازی از چیزهایی دیگر می خوانند…

لینک ارتباط با‌ دبیر داستان جهت ارسال آثار:
https://t.me/s54_est

#داستان_کوتاه
#مریم_آمارلو
#سودابه_استقلال
#داستان_‌های_منتخب_در_سایت
#فصلنامه_مطالعاتی_انتقادی_ماه‌گرفتگی
#خانه_جهانی_ماه_گرفتگان