خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

داستان کوتاه “آخرین زن من”

دوشنبه‌ها با داستان

داستان‌های منتخب
به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال

داستان کوتاه “آخرین زن من”
✍فرزاد کدخدایی‌

می توانی راوی صدایم کنی،یا کسی که می خواهد داستانی را برایت بگوید که هر واژه ی آن با سرعت یک سانتی متر مکعب در ثانیه ساخته می شوند،زیاد به این حجم در زمان فکر نکن . تصور کن، داغی گونه های زنم است وقتی عصبانی می شود. یا لپ دختر جوانی که مرتب می بوسیدمش ، خیلی خیلی بیشتر از الآن! خیلی خیلی بیشتر از هر زمان!
ما رونده ها همه از مسیری مارپیچ .تنگ. تاریک و صد البته در هوایی بارانی آمده ایم. الان دقیقا ساعت شش بعدازظهر است یا همان پسین! من فرمان ماشین اوراقی ام را دو دستی چسبیده ام تا زندگیم از دست نرود.هوای آنطرف شیشه ی کثیف ماشین یک جورایی گرگ و میش خاک خورده است . ما تازه از دره مارپیچ و تنگی عبور کرده ایم.دیگر ازکوه های زمخت زاگرس خبری نیست ولی صدای ناله رود موازی جاده را می شنوم. از بس فرمان را چرخانده ام کتفم درد می کند،بپیچ به راست،حالا بپیچ به چپ باز به پیچ به… سربالایی که تمام می شود نفس راحتی می کشم وآهسته پایم را از روی پدال گاز برمی دارم.صدای اگزوز تغییر می کند مثل اینکه می گویدآخیش ، نگاهی به آمپر دما می اندازم، نود را رد کرده است ولی اوراقی موتور سگ جانی دارد.ژاپن واقعا حقش بمب اتم نبود.البته برای محکم کاری فنر رادیاتش را درآوردم و بالاتر از ساقهای سفید و تپل پای زنی که کنارم نشسته و قایم کردم.هنر نزد ایرانیان است و بس
:یعنی چی؟!
: یعنی فنر رادیات در آوردم و گذاشتم توی داشبود .
: جوش نمیاد؟!
: چایی داریم!.
:سرد شده!
:چه بهتر!
آهنگی از ضبط ماشین پخش می شود.: تکراری وگنگ است.
:خیلی هم دلت بخاد همینه که هست!
شیب جاده کم می شود، آخرین زنم یعنی شکوه خانم! می گوید:اینجا پر ازگرگ و دزده!
ته دلم خالی می شود:گرگ ها با من .
پنچه پایم را می گذارم روی پدال،نیش گازی می دهم صدای اگزوز در می آید:بابا بشه دیگه خشته شدم:.
زیر لب می گویم:بیچاره موتور!.
محوطه ی بازِ لختی جلویمان سبز می شود ،شکوه لبخند می زند: یاد زمان بچگی بخیر.کسی دیده نمی شود حتی یک روباه،جاده به پایین شیب پیدا می کند،پانصد متری با دنده خلاص می رویم ،شاید هم نهصدمتر !آمپر تکانی می خورد، موتور ریپی می زند و خخر خخخر خاموش می شود،می زنم روی فرمان:عمدی خودت را خاموش کردی لعنتی .: بیچاره شکوه!
:ترمز نگیری ها چیزی نمانده…برو نترس
ترمز سفت شده. جاده خالی و مستقیم است،فرمان را دو دستی می چسبم . سه تایی می رویم.من . شکوه خانم و اتوموبیل تویوتای رنگ و رو رفته ی مدل ۹۹ .نمی دانم چقدر.اما..مستقیم..می رویم،شکوه داد می زند: روستا…روستا…!
آنقدر از دیدن لامپ های ده خوشحالم می شوم که نمی توانم حسم را بگویم ! اما قول می دهم سر فرصت آن را بنویسم! به سرعت فرمان را می پیچانم سمت شنی جاده ،صدایی از زیر لاستیک ها بلند می شود،ماشین چند ده متر دورتر از روستا می ایستد.
: بیست متری فاصله داریم!
شکوه می گوید: دقیقا پانزده متر !
ولی من فکر می کنم فاصله شکوه تا اولین دیوار سنگی حدود شانزده متر است و فاصله من هفده متر و ده سانت.
:چی گفتی؟!
: سیگار نمی کشی؟!
شیشه را می کشد پایین،هوا نه سرد است نه گرم
:سرد است!
بیرون را نگاه می کنم ، آسمان هر لحظه تاریک می شود.پیاده می شوم.ستاره ای چشمک می زند، لبخندی برایش می فرستم که معلوم نیست چند سال نوری دیگر برسد!
:شکوه خانم!
شکوه خمیازه ای می کشد. سیگاری روشن می کنم و دودش را فوت می کنم سمت همان ستاره‌،آسمان برای چی ساخته شده ؟! دود کردن سیگار یا چشمک زدن ستارها؟!
داس ماه در رود خانه خم و راست می شود.کمی چاق به نظر می رسد،ماه محرم است !البته ما زمان بچگی بهش می گفتیم عاشورا و پدربزرگم می گفت: قَه تِل!
تراکتوری برعکس مسیر جاده به سرعت می آید:دزد نباشه؟
: دزد ها با ماشین می آیند نه تراکتور!
دستم را بلند می کنم. راننده چراغ تراکتور را سمت ماشین می گیرد و پیاده می شود.چند قدم جلو می آید! نور چراغ نمی گذارد رنگ موهای بلندش را تشخیص بدهم اما صورت آفتاب سوخته ی لاغری دارد.بینی اش قلمی ست درست مثل بینی شکوه! بی مقدمه می گوید: دسته کاپوت را بکش
برای اولین بار دندانهای زردش را می بینم اما لبش تکان نمی خورد :بکش! به سختی دسته را پیدا می کنم. می کشم. کاپوت با تقه ای باز می شود. نگاهی به موتور می اندازد : استارت بزن.سویچ را می چرخانم هخ هخخخ هخ
می گوید:بیچاره موتور،بیچاره شکوه!
:تو را از کجا می شناسد؟!
شکوه توی آینه نگاهی به خودش می اندازد:نمی دونم! آنگاه لبش را گاز می گیرد. طوری که رژ لبش دو رنگ می شود.مرد رو به شکوه می گوید: امشب مهمان ما باشین.

شکوه که تنها زن باقی مانده ایست که تمام عمرم را با او بوده ام !سرش را از پنجره بیرون می آورد :باید بریم امام زاده !
راننده خیلی جدی می گوید:شب ها مراد نمی ده!
بعد نگاهی به داخل ماشین می اندازد:پس بچه ها تون کجان؟
شکوه دوباره از داخل آیینه نگاهی به خودش می اندازد، باز لب پاینش را گاز می گیرد و پیاده می شود. مرد کاپوت را از چهل سانتی رها می کند.چهل و دو سانتی احتمالا. واق واق سگهای ده بلند می شود .چمدانها را یکی یکی در می آورم ،شکوه دورتر می ایستد،زمزمه می کنم :بچه فقط دردسره !
درها را قفل می کنم:دزدها ؟!!
مرد لبخندی می زند: همه جا هستند.
راه می افتیم واق واق سگ ها نزدیکتر از صدای بلندگوی سینه زنها شنیده می شود.هِن و هُون کنان چمدانها را می برم تا دم در اولین خانه. صدای سگ ها کمتر می شود.کلید به سختی در قفل در رنگ و رو رفته می نشیند.در با چقه ای باز می شود.هل بده شکوه.باز می شود.می رویم تو،شکوه ستون ایوان را بغل می کند و اشکی شبیه آیغوره از چشم چپش سرازیر می شود. زن صاحب خانه گوشه ای کز کرده و شکوه
را نگاه می کند.شکوه ستون را ول می کند و رو به زن می پرسد:پس بچه ها؟!
سکوت همه جا می نشیند.زن می رود داخل آشپزخانه، کلید توی در اتاق سمت چپ می چرخد،اندازه ی اتاق دوازده متر است،شاید هم کمتر! فرش رنگ و رو رفته ایی پهن شده است کف اتاق. ساختمان دو اتاق دارد که با در چوبی کهنه ای از ایوان جدا شده اند،آجرها بند کشی نشده اما دیوارها تا جایی که دست مرد رسیده گچ شده اند،از لای در صدای بگو مگوی زن وشوهر بلند می شود.
:رفتی خاک بیاری! مهمان آوردی؟!
: هم مهمان و هم خاک
زن: چیزی برای خوردن نداریم
مرد :کف دستم کوبیده شد به سنگ های کنار رودخانه
زن : تخم مرغ یا ماهی؟
مرد :دسته بیل را باید عوض کنم
زن : نون هم نداریم یعنی کمی داریم.
مرد: خوش مزه درست کن.
زن:گلاب نذری نداریم!
مرد:داریم اما کم داریم!
قهقه ی هر دو در سرم می پیچد.مخلوطی از صدای ههه ی بم مرد و خنده ی زیر زن.مرد در اتاق ما را هل می دهد:شام که نخوردین؟!
شکوه به سرعت می گوید: زودمی خوابیم که سحر بریم امام زاده
مرد سفره را می گذارد روی فرش رنگ و رو رفته : می روم خاک گِلمالی رو خالی کنم!
شکوه سفره را باز می کند،نان کلف و سردی روی سفره خودنمایی می کند،زن تابه را می گذارد روی نصفه نان سرد.
شکوه آهسته می گوید: چه تخم مرغ طلایی!
زن لبخندی می زند و زیر چشمی به من نگاه می کند. خیلی اشناست!. نمی توانم مزه ماهی را بر تخم مرغ ترجیح بدم.: یُد بدنم ته کشیده .ببین موهام ریخته! با دیدن سفیدی پف کرده و زرده ی نارنجی ،آب دهانم راه می افتد.زن زل می زند به چشم های شکوه،می گویم:اسمش شکوهه منم عاشق چشمای سیاه کشیده ش شدم!
بی توجه به من چشم از شکوه بر نمی دارد! .چشمهایم می روند سمت تابلوی بالای سر زن. صدای اگزوز تراکتور بیشتر می شود ،مرد داد می زند: گلاب ها را بیار.زن تندی بلند می شود، گردی صورت آفتاب سوخته اش در قاب عکس می نشیند! گونه اش چقدر شبیه شکوه ست!در را باز می گذارد و سراسیمه بیرون می رود. نان را از دست شکوه می قاپم ، نصف بیشترش را می اندازم روی سفیده .پروتیین خالص برای ماهیچه خوبه مرد باید سینه ی پهن و بازوی بزرگی داشته باشه،به سرعت جمعش می کنم و می گذارم توی دهانم،مزه روغن حیوانی چنان می دود توی رگهایم که دوست دارم پلک هایم را ببندم و آهسته آهسته بجوم و قورتش بدهم.شکوه چشمی نازک می کند
: کاهدونت نترکه ی وقت!
دوست ندارم جوابش را بدهم ،حیف نیست کیف خودم را خراب کنم، لقمه به حدی بزرگ است که دو سه بار با زبان چپ و راستش می کنم و تا راحت به کاهدون برود..شکوه سفره را می کشد سمت خودش. به اندازه دو کف دست از سفره دور شده ام. کتاب حجیم شمس تبريزی را می کشم سمت خودم و با هوس خاصی بازش می کنم.شکوه چشم غره یی می رود. چوب پنبه در بطری، از لای کتاب چشمک می زند،شکوه می کوبد زیر گونه اش : میخایم بریم امام زاده !
:فقط یک قُلپ؟!
نیم خیز می شود و کتاب را می کشد،بطری از لای شعرهای مقدس مولوی می پرد روی سفره،زهر ماری چه خوب می رقصد.زیر لب می گویم:کاش عمر این تلخابی به اندازه شعر های دیوان بود!
شکوه با سرعت بطری را برمی دارد و می گذارد سرجایش. زل می زنم به زن داخل تابلوی نقاشی. موهای لختِ مشکی تا سر سینه ی سفیدش کشیده شده اند و چتر روی پیشانی تا زیر چشم راستش خوابیده است، زیر لب می گویم: مواظب تپه های آتشین باش انکیدو !
شکوه می گوید:تپه های آتشین؟!
بلند می شوم و روبروی تابلو می ایستم،عرق روی گونه ی شمهات برق می زند، زیر لب می گویم:تپه های آتشین خوزستان یادت رفته!

سفره را جمع می کند و بلند در گوشم می گوید: می کشمتون، هم تورا هم اون دختره چش سفید را!
کیش و مات برای همین روزهاست.سفره را می گذارد کنار در. تکه هایی از تخم مرغ چسبیده اند به ظرف روی و کمی نان ازگوشه ی سفره معلوم است. انگشت های کشیده ی زن زیر نور آفتاب، قهوه ای شده اند.زمزمه می کنم:بوسیدنشون چه مزه ای بود انکیدو؟!!
:الهی کوفتت بشه !
: ماهی سرخ شده دوست داشتم!
:باید همان روز که فهمیدم بچه ات نمیشه ولت می کردم !
آه می کشیم ، آه من یک صدم ثانیه زودتر از آه شکوه در اتاق می پیچد.
:اصلا من چرا باید بیام امام زاده خودت تنها برو!
توی ذهنم دنبال جواب محکمی می گردم ، پیدا نمی شود! نمی دانم ذهنم کند است یا اصلا این نیش خند شکوه جواب دارد؟!،سکوت می کنم. مثل همیشه!شکوه آهسته تر می گوید:کی گور توو گم میکنی؟!
توی دلم می گویم:هر وقت خواستی هم سفیده و هم زده ی تخم مرغ را تنهایی بخوری!
می روم کنار پنجره. دختر بچه ای لباس عروسی پوشیده و از قاب بالای پنجره لبخند می زند،صدای سرحسین یا حسین مردم ده بلند می شود.زیر لب می گویم:خاک …خاکِ گِلمالی
تصویر موهای ژولیده و بدن لاغرم ، افتاده است توی شیشه ی پنجره ، چقدر کج و کوله ام.بلند می گویم: دوستت دارم شکوه ….و واژه ی شکوه خوشگلم را چندبار تکرار می کنم!
صدای خش دار شکوه از پشت سرم بلند می شود:بچه خواهرم امسال کنکورداره!
آب دهانم را قورت می دهم :حالا این امام زاده مراد می ده؟!
صدای هق هقش تمرکزم را به هم می ریزد .لابلای فحش هایش واژه حیف که دوست ت دارم من خر را می شود تفکیک کرد.البته من اینها را شنیدم! شاید هم چیز دیگری گفته،مثلا منِ الاغ ….یا منِ گاو…یا….یا.تویِ گمال. به هر حال فرق نمی کند چون نویسنده می خواهد این باشد و خواننده هم می خواهد چیزی شبیه این را بشنود .
می روم سمت همسفر همیشگی ، کتاب عظیم حجیم دیوان شمس :نمی دانم چرا اینقدر شمس را دوس دارم، اولین بار که دیوان مولوی را خواندم عاشقش شمس شدم.:عاشق کی؟! :شمس. با تندی دستم را می گیرد:نمی زارم اين آخرین شانس را ازم بگیری!
صدای تراکتور در حیاط می پیچید، لامپ را خاموش می کنم .همه جا تاریک می شود، می رویم زیر لحاف . در گوش هم پچ پچ می کنیم، مرد آهسته می پرسد: خوابیدن ؟
زن می گوید:حمام را روشن کن براشون .
: بزار خوب …. بعد
:الان روشن کن دیر می شود.
: نفت داریم؟!
:بدو … دیر شد.
شکوه می چرخد سمت دیوار و می گوید:به من دست نمیزنی ها. اینجا که حرم امام زاده نیست.
زن می پرسد: نرفتی امام زاده؟!
: رفتم ماهیگیری!
شکوه غلتی می زند و به اندازه طول دستم دور می شود:کاش دستم دراز تر بود شکوه!
شکوه: بچه میخام
زن : ماهی ها را فردا سرخ می کنم نذر بچه دار شدنم
زیر لب می گویم: بچه فقط دردسره !
مرد :آب گرمه.
زن : اسمشو می زارم سیاوش
مرد سکوت می کند،زن می گوید:اگر دختر بود می زارم شکوه
شکوه غلتی می زند و می گوید:مادرجان کجایی !
زن می گوید: حسین را که انداختم اما …می دانم شکوه من چشمهای کشیده و ابروهای کمونی داره
مرد هر هر می خندد !لابد به لپ نی نی که اسمش شکوه ست !
صدای عزاداران ده هر لحظه بیشتر می شود: سر حسین یا حسین.
مرد همراه با آهنگ سینه زنان زمزمه می کند: حسین حسی…سی…سیا..سیاوش،آره سیاوش هم اسم خوبیه
من زمزمه می کنم: آره شنیدم بدل ابرام بود و او از آتش پرید نه ابرام!
راوی سکوت می کند.هیس!
زن : سیاه نپوشیدی؟!
مرد :سالی چند بار باید سیاه بپوشیم ؟!
زن : خاک را از کجا آوردی؟!
مرد :به نظرت ماهی ها هم آه و ناله می کنند؟!
زن : خاک بوی خون تازه می داد!
مرد : بخواب ظهر مهمان داریم
زن : رنگ خاک سرخ تر از همیشه بود.
مرد: تور که رفت پایین صدای ناله ای شنیدم!
زن چیزی نمی گوید !شکوه می نشیند و دستهایش را روی صورتش می گذارد:هااا!!
مرد: دور و برم را نگاه کردم.دُ.. دختره بالای قبرستان ایستاده بود!
زن ساکت است،شکوه زمزمه می کند: دختره ؟!
مرد می گوید: می نالید ولی ناله اش کم و زیاد می شد مثل کسی که از بلندی افتاده باشد.
شکوه چمباتمه می زند، ضربان قلبم بالا می رود، زن می گوید: از پشت بام انداختنش!
:تور را که بالا کشیدم سنگین تر از همیشه بود.
زن :شنفتم دو شب حبس بوده بعد کشتن و از پشت بام انداختنش!
:دختری با دم ماهی توی تور بال بال می زد.
شکوه می کوبد توی صورتش ، زن می گوید:همسن حسینم بود؟هفده سال چند شب میشه؟! چند شب پاییزی و چند نوروز!!
من بغض می کنم،شکوه می گوید: چند شب چله!

مرد می گوید:خیلی ترسیدم، تور را ول کردم و دویدم سمت تراکتور
زن :فکر کن حسین من هم زنده بشود!
شکوه :منم میخام مادر بشم
ضربان قلبم را می شنوم:سفارشتون چیه شکوه خانم نر یا ماده ؟!
مرد :دختره ایستاده بود بالای قبرش
زن چیزی نمی گوید، شکوه بلند می شود:مگه مُرده ها پا دارن؟
من می گویم:ک…کاش زودتر برگردیم !
مرد :نشستم پشت تراکتور، اما سویچ جا مانده بودم.
زن همچنان ساکت است.شکوه می گوید:بریم امام زاده !
مرد :وقتی برگشتم این ماهی ها کنار رود افتاده بودند.
زن :ماهی های نذری؟!
شکوه:چی نذری بدیم؟!
نگاهی به کتاب عظیم حجیم می اندازم و زیر لب زمزمه می کنم: اسحاق نگاهی به چاقوی روی گلویش انداخت و گفت:م..من نمی خواهم نذر خدا بشوم پدر.
منم از ترس تکرار می کنم:خسیس نباشیم ! این همه گوسفند
شکوه نگاهی به باسنم می اندازد و می گوید:یک گوسفد دنبه دار نر.

مرد می گوید:دو وجب دورتر از قبرِ دخترهِ را کندم.
: خاک به سرم!
مرد: خاک نو همیشه بهتر از خاک کهنه است.
شکوه چاردست وپا می رود سمت در! به خودم می گویم : پ.. پس…اون خاک امام زاده نبود!.
مرد :آنقدر کندم که برای گِل مالی آبادی بس باشه.
زن چیزی نمی گوید. شکوه مانتویش را می پوشد ، می نشینم روی تشک و زمزمه می کنم:گل مالی با خاک نو!
مرد : تکه پارچه ای نوک کلنگم گیر کرد!
: کفن دزدی؟!
:سیاه بود!
شکوه می کوبد توی صورتش و می نشیند پشت در، من سرم را می گذارم روی بالش .زن می گوید:دختره کفن نداشته؟!!‌
مرد:با لباس سیاه و کتانی سفید خاکش کردن!…من دیدم.تو ندیدی؟!
زن: باید روی خاکش عطر بریزیم
صدای یا حسین یا حسین دسته سینه زنی هر لحظه بلند تر می شود، مرد می گوید: لابد دوست داشته روزی عروس بشه.
زن کِل می کشد : عروس زیبای ده
صدای هلهله ای در خانه می پیچد.شکوه با دست و پای لرزان لبخند می زند و زیر لب می گوید: ع..عطر بریزیم… آره عطر بهتره
دوست دارم شکوه را بغل کنم.مرد می گوید: کل نزن شب قه تلِ دیوونه
زن می گوید:شب قتل عروسم کی بود؟!
شکوه اشکش را پاک می کند:تو هم بگو مبارکه سیاوش
دوست دارم گونه اش را ببوسم وبگویم مبارکه اما گلویم خشک شده است.
مرد می گوید: تلویزیون را روشن کن
شکوه سرش را می گذارد روی پای سمت راستم! هیچ حسی ندارم !
راوی:هیچ؟!
من:هیچ …هیچ!.
زن داد می زند: سوخته .
مرد آهسته می گوید:دروغگو حقش سوختنه!
مرد چفت در اتاق را می اندازد. بوسه ها پشت سر هم می آیند.صدای یا حسین یا حسین سینه زنان لای ماچ و قهقه ی گم می شود.شکوه خودش را به من می چسباند :هفته دیگه بریم تهران!
نگاهی به کتاب حجیم عظیم می اندازم و می گویم: مگه تهران هم امام زاده داره؟!
شکوه می نشیند و کتاب را باز می کند :فال می گیری؟! به سرعت بطری را بیرون می آورد.صداهایی از اتاق کناری می آید .شنیدنی اما نامفهوم،عاشقانه اما معلم ادبیات می گفت عشق ورزیِ عارفانه ! صدایی شبیه ماچ و بوسه لابلای نوحه سینه زن ها ، شکوه می گوید:می خوام تمام بطری را بریزم روی خاک وغلت بزنم تا بچم مست بشه!
آب دهانم را قورت می دهم :چند ساله ی اصل ارمنیه ها.
لبش را روی گونه ام می گذارد:منم هزار ساله ی اصل شیرازیم.
:هیچ حسی ندارم
راوی:هیچ؟!
:ولی می توانم لبش را مزه مزه کنم!
:او یا آن
: هر دو
شکوه می گوید: تشنه مه!
سکوت چیز خوبیه!: شنیدی میگم تشنه مه؟!!
می گویم:عه…عجول!
شکوه بطری را سر می کشد،می شمارم.یک قًلپ.دو قلپ.سه قلب.:الان خفه میشی؟:بشم.می شمارم. قلب چهارم.قلپ پنجم:.امازاده!
قلپ ششم.بسه دیگه! بطری را می آورد پایین.می رود کنار پنجره. نگاهی به تریلی تراکتور می اندازد:چرا چرخ ندارد!
:منم میخام ف.. فقط یک قلپ.
: لخت میشم!
:من نه خجالت می کشم نه می ترسم.
: یعنی هنوز از خاکش توی تریلی مانده
:خیلی بیشتر از یک گلمالی مقدس!
لخت می شود تا جایی که من مجاز به دیدن بدنش هستم.بطری را روی شانه راستش خم می کند،خیس می شود.آنجا را می بوسم.بطری را روی شانه چپش خم می کند،خیس می شود.آنجا را می بوسم.بطری را روی … می ریزد. نقطه چین را می بوسم.بغلش می کنم.بغلم می کند. خیس خیس می شویم.
راوی:خیس عرق؟!
:هیس! ول کن!
شکوه بیرون می رود.من توان حرکت ندارم.پوست سفیدش زیر،نور کم رنگ چراغهای حیاط برق می زند،تلو تلو خوران خودش را به تریلی زنگ زده می رساند.از آن بالا می کشد.بقیه زهرماری را می ریزد روی خاک. غلت می خورد. دعایی می خواند،غلت می خورد.می خندد. واق واق سگ ها هر لحظه بیشتر می شود،می ترسم بیشتر ببینم نمی توانم بقیه اش را به شما بگویم. به رختخواب می روم . پلک هایم را می بندم ، واق واق سگ ها تمام می شود. بر می گردم کنار پنجره ، صدای آواز شکوه همرا با شره آب حمام بگوش می رسد.

مرد می گوید:خیلی ترسیدم، تور را ول کردم و دویدم سمت تراکتور
زن :فکر کن حسین من هم زنده بشود!
شکوه :منم میخام مادر بشم
ضربان قلبم را می شنوم:سفارشتون چیه شکوه خانم نر یا ماده ؟!
مرد :دختره ایستاده بود بالای قبرش
زن چیزی نمی گوید، شکوه بلند می شود:مگه مُرده ها پا دارن؟
من می گویم:ک…کاش زودتر برگردیم !
مرد :نشستم پشت تراکتور، اما سویچ جا مانده بودم.
زن همچنان ساکت است.شکوه می گوید:بریم امام زاده !
مرد :وقتی برگشتم این ماهی ها کنار رود افتاده بودند.
زن :ماهی های نذری؟!
شکوه:چی نذری بدیم؟!
نگاهی به کتاب عظیم حجیم می اندازم و زیر لب زمزمه می کنم: اسحاق نگاهی به چاقوی روی گلویش انداخت و گفت:م..من نمی خواهم نذر خدا بشوم پدر.
منم از ترس تکرار می کنم:خسیس نباشیم ! این همه گوسفند
شکوه نگاهی به باسنم می اندازد و می گوید:یک گوسفد دنبه دار نر.

مرد می گوید:دو وجب دورتر از قبرِ دخترهِ را کندم.
: خاک به سرم!
مرد: خاک نو همیشه بهتر از خاک کهنه است.
شکوه چاردست وپا می رود سمت در! به خودم می گویم : پ.. پس…اون خاک امام زاده نبود!.
مرد :آنقدر کندم که برای گِل مالی آبادی بس باشه.
زن چیزی نمی گوید. شکوه مانتویش را می پوشد ، می نشینم روی تشک و زمزمه می کنم:گل مالی با خاک نو!
مرد : تکه پارچه ای نوک کلنگم گیر کرد!
: کفن دزدی؟!
:سیاه بود!
شکوه می کوبد توی صورتش و می نشیند پشت در، من سرم را می گذارم روی بالش .زن می گوید:دختره کفن نداشته؟!!‌
مرد:با لباس سیاه و کتانی سفید خاکش کردن!…من دیدم.تو ندیدی؟!
زن: باید روی خاکش عطر بریزیم
صدای یا حسین یا حسین دسته سینه زنی هر لحظه بلند تر می شود، مرد می گوید: لابد دوست داشته روزی عروس بشه.
زن کِل می کشد : عروس زیبای ده
صدای هلهله ای در خانه می پیچد.شکوه با دست و پای لرزان لبخند می زند و زیر لب می گوید: ع..عطر بریزیم… آره عطر بهتره
دوست دارم شکوه را بغل کنم.مرد می گوید: کل نزن شب قه تلِ دیوونه
زن می گوید:شب قتل عروسم کی بود؟!
شکوه اشکش را پاک می کند:تو هم بگو مبارکه سیاوش
دوست دارم گونه اش را ببوسم وبگویم مبارکه اما گلویم خشک شده است.
مرد می گوید: تلویزیون را روشن کن
شکوه سرش را می گذارد روی پای سمت راستم! هیچ حسی ندارم !
راوی:هیچ؟!
من:هیچ …هیچ!.
زن داد می زند: سوخته .
مرد آهسته می گوید:دروغگو حقش سوختنه!
مرد چفت در اتاق را می اندازد. بوسه ها پشت سر هم می آیند.صدای یا حسین یا حسین سینه زنان لای ماچ و قهقه ی گم می شود.شکوه خودش را به من می چسباند :هفته دیگه بریم تهران!
نگاهی به کتاب حجیم عظیم می اندازم و می گویم: مگه تهران هم امام زاده داره؟!
شکوه می نشیند و کتاب را باز می کند :فال می گیری؟! به سرعت بطری را بیرون می آورد.صداهایی از اتاق کناری می آید .شنیدنی اما نامفهوم،عاشقانه اما معلم ادبیات می گفت عشق ورزیِ عارفانه ! صدایی شبیه ماچ و بوسه لابلای نوحه سینه زن ها ، شکوه می گوید:می خوام تمام بطری را بریزم روی خاک وغلت بزنم تا بچم مست بشه!
آب دهانم را قورت می دهم :چند ساله ی اصل ارمنیه ها.
لبش را روی گونه ام می گذارد:منم هزار ساله ی اصل شیرازیم.
:هیچ حسی ندارم
راوی:هیچ؟!
:ولی می توانم لبش را مزه مزه کنم!
:او یا آن
: هر دو
شکوه می گوید: تشنه مه!
سکوت چیز خوبیه!: شنیدی میگم تشنه مه؟!!
می گویم:عه…عجول!
شکوه بطری را سر می کشد،می شمارم.یک قًلپ.دو قلپ.سه قلب.:الان خفه میشی؟:بشم.می شمارم. قلب چهارم.قلپ پنجم:.امازاده!
قلپ ششم.بسه دیگه! بطری را می آورد پایین.می رود کنار پنجره. نگاهی به تریلی تراکتور می اندازد:چرا چرخ ندارد!
:منم میخام ف.. فقط یک قلپ.
: لخت میشم!
:من نه خجالت می کشم نه می ترسم.
: یعنی هنوز از خاکش توی تریلی مانده
:خیلی بیشتر از یک گلمالی مقدس!
لخت می شود تا جایی که من مجاز به دیدن بدنش هستم.بطری را روی شانه راستش خم می کند،خیس می شود.آنجا را می بوسم.بطری را روی شانه چپش خم می کند،خیس می شود.آنجا را می بوسم.بطری را روی … می ریزد. نقطه چین را می بوسم.بغلش می کنم.بغلم می کند. خیس خیس می شویم.
راوی:خیس عرق؟!
:هیس! ول کن!
شکوه بیرون می رود.من توان حرکت ندارم.پوست سفیدش زیر،نور کم رنگ چراغهای حیاط برق می زند،تلو تلو خوران خودش را به تریلی زنگ زده می رساند.از آن بالا می کشد.بقیه زهرماری را می ریزد روی خاک. غلت می خورد. دعایی می خواند،غلت می خورد.می خندد. واق واق سگ ها هر لحظه بیشتر می شود،می ترسم بیشتر ببینم نمی توانم بقیه اش را به شما بگویم. به رختخواب می روم . پلک هایم را می بندم ، واق واق سگ ها تمام می شود. بر می گردم کنار پنجره ، صدای آواز شکوه همرا با شره آب حمام بگوش می رسد.

 

شخصیت های داستان خیلی از چیزها را دیده اند اما من فقط آنچه را که شنیده ام،نوشته ام . آن کسی که خاک را آورد اسمش سیاوش بود ولی من دوست دارم اسمش مسلم باشد.آن دختر نامیرا هم اسم قشنگی داشت. یادم بود…اول اسمش نون بود مثل نان!. داستان را درست سر ساعت دوازده شب دوازدهم اسفند ماه تمام کردم اما دوست دارم بنویسم ساعت سیزده ی سیزدهم … و کاش سال سیزده ماه داشت .
تنها چیزی را که دیدم و نگفتم! درباره روسری سوخته ای بود که از پشت تریلی تراکتور آویزان کرده بودند،راستی این روسری سوخته ازکجا پیدایش شد شکوه؟
شکوه:ها؟!
من:مگر می شود کسی را با روسری سیاهش خاک کنند.؟!
شکوه:می دانم که می شود دختران را با روسری سیاهشان خفه کرد.
من: اره …لابد شده و خواهد شد!

لینک ارتباط با‌ دبیر داستان جهت ارسال آثار:
https://t.me/s54_est

#داستان_کوتاه
#فرزاد_کدخدایی
#سودابه_استقلال
#داستان_‌های_منتخب_در_سایت
#فصلنامه_مطالعاتی_انتقادی_ماه‌گرفتگی
#خانه_جهانی_ماه_گرفتگان