فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی
نشریۀ مطالعاتی- انتقادیِ
سال اول/ شمارۀ سوم و چهارم
بخش شعر
✍شعری از مهرداد نقیبی
پویندگان رهایی
از مسیری دور باز آمدند
با گامهایی
آنان
چونان
حریقِ خون.
پویندگانِ روشنای
در ظلمتِ شب.
غریو شان؛ کلام آتش است.
آنان که جانشان را
بر کف نهادند
و رهایی را
چنین
طلب کرده بودند.
ما به آن جویندگانِ روشنی می اندیشیم،
آنان
کیستند؟
و کجایند؟
یگانه در رشادت
که با گام هایی سترگ
بر سنگفرشِ خونین شهامت
قدم گذاشتهاند،
آن عاشقان شرزه که با شب نزیستند.
دشت
زیر پایشان
زیبایی گرانبهاییست
و سکوتِ ممتدِ
شب را
غریو پیروزمند گلولهها
در هم میشکند
تا فتح باغهای روشنی
پویندگان!
با سرودی پرطنین
به راه آمدند؛
و در قامتِ پر خون شان
از مرگ هراسی نبود
جز آنکه میدانستند
این معبرِ خونین
راهی بهسوی جاودانگی¬ست .
فریاد برآوردند: «نه»
و با قامتی افراشته
جنگلِ سیاهی را
در مسیر آفتاب پیمودند.
گفتند:
_ چنان نباشد
که جستن روشنی را
بیهُده پنداری.
و رخساره خونین آن گوزن¬ها را
از یاد ببری.
اما
آنان را تباریست
به غظمت خورشید،
و صدایشان
خاک را میرُباید
و خون را
به ستارهها میآویزد.
تقدیری نبود
تا که چنین
تعبیری کرده باشند،
تبارِ آنان خیالی نیست
که آن را بیهُده پنداری
جستنِ رسالتِ آدمیست
که آزادی را
به فریادی
طلب میکند .
و خون آن شرزگان
بهایِ گرانِ آن است.
عاشقان را
غریو برکشیدند
با گلویی سرشار از قهر،
و قلبهایشان
از شورِ رهایی
چونان
رُپ رُپه طبل
پر طنین مینمود.
گفتند:
_ ستاره رهایی
به پژواکی پیروزمند
از خون ما
آذین می شود.
فرزندان
فرزندانِ خلق
_ که مرگ را به دوردستها را ندید
و دروازههای زندگانی را باز گشودید.
ما بدان پرتوهای زندگانی مینگریم
و اندیشههای تابناکتان
با شرارههای خورشید،
و در باغهای سرو
که یادگارِ خونِ شماست ،
ریشههای اعماقِ شهادت را می¬نوازد .
جویندگانی از قعرِ شب
به فریاد آمدند
و روشنی را
چونان
هدیتی گرانبها
با دستان خویش آوردند
و عشق را در اعماقِ وجودشان،
کلامشان، سرود آتش و خون است
و غریوشان
تفنگیست،
که تا مرزهای شادی
شلیک میکند.
_ آنجا که رُستنِ گلِ سرخ
دشت را آذین می کند.
فرزندانِ خلق
رهایی چیست؟
که برایش چنین
جان بر کف نهادید؟
و دروازههای زندگانی را باز گشودید؟
که رسالت جاودانگی
یادآورِ مرگِ زیبای شماست.
آنان
بر این خاک پر از خون
به قامت یک سرو ایستادند
و از اعماقِ شب
بانگ برافراشتند:
_ آزادی
و دشتهای خونآلوده را
از جانِ خویش
طلب میکردند
دشتِ خون
دشتِ خون
دشتِ خون
ولیکن فریادی برآمد:
_ رازهایی را در ایثار یافتهایم
و میراثِ آن را در عشق.
که ستارگاِن سپیدهدم را
خونِ پانزده گوزنِ عاشق
ترسیم میکند.
آیا شامگاهِ خون را
سرانجام
سحرگاه است ؟
پویندگان
گفتند:
-آری
و بهای یافتن آن
در خون غوطهور شدن است،
و تبار ما را، اکنون
بهجز این راه نیست
که بر این معبرِ خون قدم گذاریم.
پایندگان
سکوت نمیتوان کرد
بهجز صداقتی
که با خبر
بر رخساره پیامآورانِ روشنی
نقش بسته است.
آنان
آزادی را به سرودی
فریاد زدند
و جان را
برای یافتن روشنی
عاشقانه نثار کردند.
موارد بیشتر
بخش شعر فصلنامه ماه گرفتگی شماره پنجم و ششم (بهار و تابستان 1403)
شعری از شهرام شیدایی
شعری از مریم سیدافقهی