خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

هدیه ای برای استاد

دانلودpdf

هدیه ای برای استاد

نوشته: کتایون اسلامی

 قهقهه زنان به سر مبل ها دست می کشید و می رفت جلوی پنجرۀ بزرگ اتاق پذیرایی و دو لنگۀ آن را کنار می زد تا پنجه های سبز درخت چنار از پیاده رو به درون خانۀ اجاره ای بریزد، تا بتواند از این قاب، عکسی فیس بوک پسند بگیرد و زیر آن با خنده و لودگی ای که تنها شاهدش من بودم، چیزی بی ربط و سانتیمانتال[1]بنویسد: ((عاشق باشید مثل این چنار.)) آن هم با موبایلی از آب گذشته و به قول خودش چشم درآر، که صدقۀ پسر عموی مسیحی شدۀ پدرش بود؛ چرا که با     خواهش ها و کنه شدن های متوالی ای که رفته رفته حالت طلبکارانه به خود گرفته بود، بالاخره دلسوزی پسر عمو در نقش پاپا نوئل ظاهر می شود تا موبایلی از کِبِک درست در روز یازدهم دی ماه 1386و دو سال قبل از ازدواج من و افرا به ایران ارسال شود.

 البته افرا در زندگی چنین صدقه هایی کم نداشت و آن ها را هدیه هایی از سر عشق و علاقه می دانست و دلیل این همه را خاص بودگی و نبوغ خود؛ اما راستش را بخواهید چیزی حال به هم زن تر از این نیست که کسی خودش را به دایرۀ نوابغ و تاریخ تنگ آن زورچپان کند، درحالی که در لفافۀ واژه ها مشغول گدایی است. همیشه این طور بوده است که ترحم های آشکار از جانب دیگران در نبود عزت نفس برای آدم های تنبل و انگل واری چون او معنای عشق و علاقه پیدا کند. بیست سال تایپ و انتشار بی وقفۀ بی مایگی و هذیان های خواب آلود و آغشته به قی چشم و دهان نشسته به نام الهامات شعری و هنری ای که در جست و جو و سرچی دیوانه وار در اوراق گذشتگان اتفاق می افتاد؛ آن هم در کم تر از یک شبانه روز، می توانست به چنین توهمی از خاص بودگی دامن بزند.

 البته برای کسی به سن افرا که زیاد هم از تکنولوژی سر در نمی آورد، چنین سرعتی در گوگل کردن و رونویسی تحسین برانگیز بود. هرچند که با این همه سرعت و شتاب، ریخت وپاش هم اتفاق می افتاد. مثلاً افرا تنها زمانی حاضر بود کتاب های نیمه خوانده و باز را از جلویش جمع کند و صفحه های متعدد وب را ببندد که توانسته باشد آخرین نقطه را در انتهای آخرین جمله بگذارد. آن هم نه برای یک مقاله یا پژوهشی پرحجم، نه، تنها برای نوشتن شرحی زیر یک عکس در صفحۀ فیس بوکش.

 این جور مواقع آرامش همچون همای سعادت تنها زمانی بر شانه هایش می نشست که توانسته بود در پایین نوشته نام استاد افرا ایمانی را درج کرده باشد و نفس حبس شده در سینه را رها.

 آخر شما قضاوت کنید: «استاد» آن هم برای ثبت مقداری خواب و رؤیا و هذیان و حرف های کم عمق شنیده و خوانده از این و آن؟! من فکر می کنم باید قضاوت کرد و قوۀ داوری داشت. بی طرف بودن یک زیست انگل وار است که آدمی را به ورطۀ بی عملی و نوکری می کشاند. باید با جسارت چنین موجوداتی را در حسرت یک تعریف گذاشت و آنها را طرد کرد و برای چنین کاری دست کم پیش خود صادق بود. حتی اگر مقدار این صداقت ناچیز به حد درز کردن از فاق کوتاه شلوارمان باشد.

 یازده سال پیش در اتمسفر زندگی افرا من تنها کسی بودم که چنین کرد و این دندان کرم خورده را با سرعت از نظم مصنوعی و لق آرواره های زندگی مشترکش بیرون کشید و آن را در یک روز داغ تابستانی در محضری در انتهای کوچه ای بن بست به دور انداخت. رفتاری که افرا را در روز تولد چهل و شش سالگی اش تا مرز انفجار کشانده بود. راستش با این که هیچ میلی به یادآوری آن روزهای کدر ندارم؛ اما نمی توانم انکار کنم که چطور بعد از تمام این سال ها با شنیدن خبری از او خوشحال شدم. شاید بد نباشد رد این خوشحالی را دوباره در سال 1388 پی بگیرم. آن روز صبح افرا شنگول تر از همیشه در نشئه ای کودکانه دست وپا می زد. گویی عددی را از جلوی سنش برداشته باشند. افرا بعد از گرفتن عکس مورد نظر چرخی زد و با شتاب به این سر اتاق آمد و صندلی های آشپزخانه را عقب وجلو کرد و نشست.

 قندی درشت از قندان برداشت و بالا انداخت و کف دست را بر میزی که من پشتش بودم کوبید و قند را قبل از سقوط در هوا قاپ زد. بله فکر می کنم این فعل برازندۀ اعمال او باشد. قاپ زدن؛ قاپیدن مثل غیب کردن گوشت های ظرف خورشت خوری وقتی در مهمانی ای کسی جلویش می گذاشت و نگاه پر حرص وولعش برای بلعیدن تکه ای گوشت در هر شکل و شمایل و عنوانی او را به شتابی جنون آمیز می کشاند. گویی ریشۀ این دَلگی از غریزه ای کاملاً بدوی آب می-خورد، همچون رفتار یک قحطی زده در اولین برخوردش با ظرف غذا. همچنان با قندی که در دست داشت بازی بازی می کرد که تلفنش زنگ خورد. ناگهان مانند فنر از سر میز بلند شد. دست چپش را به پهلو زد و کنار ستون چوبی ورودی آشپزخانه که درست در وسط قرار داشت ایستاد و راست و دروغ به هم آمیخته را در شبکۀ ارتباطی ریخت و به خورد دوستش داد و در این فاصله نگاه های شیطنت آمیزی به همسر دوم که من باشم می کرد. اصفهان به تهران. اصفهان به ترکیه. اصفهان به مازندران. و این بازی احمقانه تا شب ادامه داشت. او خوشحال بود؛ «اگه بدونی بهنام. آره، اومده بودم تهران برای معاملۀ همون بنز خوشگله. طرف حسابی خر اسم و رسم تو شده بود. تا گفتم رفیق بهنام علی مردانی ام یه برقی تو چشاش نشست که نگو. درجا با همون رقم ماشینو داد. بعدم که دیگه قسمت شد و همون جا دوباره زن گرفتم و برگشتم اصفهان» از شنیدن نام ماشین خنده ام می گیرد. تنها دایرۀ تنگ آشنایان گرمابه و گلستان و من و همسر طلاق دادۀ اولش بود که می دانستیم او رانندگی بلد نیست. همه اش سیاه بازی و دلالی و وعده های تو خالی به این و آن: «اگه بخوای یه نقد مثبت برات می نویسم و بعد نونت تو روغنه. فقط بذار در مورد جزئیاتش آخر هفته صحبت کنیم.»

و با چنین دوز وکلک هایی هر بار برای رفتن به تعطیلات بر سر دوست و آشنایی که ویلا و یا ماشین خوبی داشت، خراب می شد. بی آنکه حتی برای یک بار هم که شده چنین چتربازی هایی را جبران کند. آن روز  جملۀ «زن گرفتم» را طوری تلفظ کرد که انگار مایحتاج خانه اش را گرفته است.

من با تاپی مشکی پشت میز آشپزخانه بر روی یکی از صندلی های زنگ زده ای که در اثر اسباب کشی های پی درپی اسقاط و فرسوده شده بود، نشسته بودم و جدول سودوکو حل می کردم و گوشم ناخواسته دروغ های غیرضروری اش را می شنید:  «زنم پیانیسته. دانشگاه چیز دیگه ای خونده؛ ولی ساز می زنه.گفتی خوشگل؟ معلومه. تو که سلیقۀ منو می دونی. فکر کردی مثل کامیار شوگر بازم…» بعد سیل قهقۀ دوجانبه و بوی انزجار بود که گوش و مشامم را می آزرد. من آدم جذابی هستم و این را قبل از آن که کسی به من بگوید خودم می دانم و به گمانم این نوع جاذبۀ گرم تنها از ظاهر یک فرد نیست که منتشر می شود. باید چیزی بیشتر از روزمرگی و دنباله رو بودن آن بالا در لایه های مغز نقش بسته باشد و هر بار در جهت تکامل انسانیت، نقدی بی رحمانه از خود را پذیرا بود و با صمیمیت چیزی مانند شرم آگاهانه را در قلب ذخیره کرد. شاید دربارۀ ظاهرم دروغ نمی گفت اما «پیانیست» بودن دیگر خیلی زیاده روی و غلو بود. من هرگز مانند سیما اهل آرام و قرار گرفتن و ساعت ها یک جا نشستن نبوده و نیستم. زمان زیادی صرف نواختن نمی کردم و قبل از ازدواجمان که تا آن لحظه به چند ماه می رسید با وقفه های کم وبیش زیادی تنها به مدت دو سال به کلاس موسیقی رفته بودم و از سر تفنن تمرین های ابتدایی و سادۀ پیانو را می نواختم. به یادم هست آن لحظه تنها با لبخندی کم  رمق، سکوت را انتخاب کردم. شاید این تصمیم نیمی از سر بیهوده دانستن بحث با او بود و نیمی دیگر به خاطر بسته شدن نطفۀ جدایی در همان لحظه. همان لحظه همه چیز برایم مانند ملودی ای گم و یا فراموش شده به حافظه ام برگشت تا سه ماه بعد دادخواست طلاقی در شعبۀ دوم خانواده پر کنم. می گفت، «زن گرفته ام». اصلاً این گرفتن و کردن از کجا آب می خورد؟! «زن گرفتن»، « شوهر کردن». انگار شوهر کردن کار شاق و بزرگی باشد که لیاقتش فعل «کردن» است. مثل جملۀ فاتحانۀ یک موجود چروکیدۀ حریص که در تولد صدوچهارسالگی اش می گوید: «خوب خوردم و خوب هم ریدم و بیش از یک قرن زندگی کردم.» بله «زندگی کردن» آن هم در کمال سلامت مزاج و بمباران اخبار فلاکت و غارت هر روزه امری کاملا ًشاق و بزرگ است. ولی «زن گرفتن» انگار کاری دم دستی و بی ارزش است که یک نفر بیاید و از سر لطف و تفریح آن را بگیرد و آن زن همچون مفعولی با نشانۀ مشخص «را» به حلقۀ زرنشان اسارت نائل شود. می گوید گرفتم. همچون کنیز و یا برده ای که از بازار مکاره خریده و یا از اعماق قارۀ سیاه سوار بر کشتی های حامل تب و موش و طاعون به سواحل تیرۀ بیگاری پیاده کرده باشد.

 هنوز هم مانند آن اوایل که با هم گپ های عاشقانه و طولانی می زدند خیال نمی کرد که افرا اهل هر نوع کثافت کاری ای باشد. و یا حتی تا این اندازه کینه جو و بی رحم و دارای بی نهایت زمان بیهوده برای خرج کردن در راه پر تکرار جنگ و دعوا. نه، سیما باورش نمی شد. سیما اساساً چیزی به نام شک منطقی را نمی شناخت. با شگفتی عجیبی از من می پرسید: «یعنی تو باور می کنی که افرا آدم بکشه؟» و من لازم نمی دیدم چیزی را برای او اثبات کنم. سیما پیشاپیش هر استدلالی افرا را در ذهنش بی گناه می دانست و حاضر نبود هیچ احتمالی را به خود راه دهد. مانند عشق یک طرفه ای که باور داشت. برای او مهم نبود که چطور ممکن است زن چهارم افرا درست بعد از آخرین جلسۀ مشاورۀ دو نفره شان دیگر هرگز به خانه برنگشته باشد. آن هم از سال 98 تا امروز. سیما آدمی نبود که بتواند به تنهایی و ذره ذره در راه حل چیزی گام بردارد. بعد از جدایی ناخواسته و تحمیلی اش از افرا در سال 94، آن قدر گشته بود تا مرا پیدا کند. سه سال تلاش برای ایجاد رفاقت و تسکین پیدا کردن از گذشته، که خب گویا موفق هم شده بود.

 چیزی که در رابطه با زن اول افرا هیچ وقت اتفاق نیفتاده. نه، سیما باورش نمی شد که مردی خوش ظاهر و چرب زبان و به قول خودش دست به قلم بتواند کسی را بکشد و یا موجبات مرگش را فراهم کند. به نظرم سیما باید کتاب های بهتری بخواند تا از تاریخ طولانی و رعب آور زن کشی و علت های پنهان و آشکار آن سر دربیاورد. با این که چند ماهی می شود باهم به جلسات نمایشنامه خوانی می رویم؛ ولی متأسفانه انتخاب های سیما هنوز هم به بدی روز اول است. انتخاب هایی که تنها می تواند نقش مسکن در برابر واقعیت را ایفا کند. حرف هایی به غایت ابلهانه که می شد با کمی کوشش آنها را به جای پذیرش رد کرد. اگر که سیما به سلاح فلسفه و جامعه شناسی سیاسی و تاریخ خودش را مسلح می کرد. با وجود مهربانی های گاه به گاهش خوب می دانم به من حسادت می کند. او حتی به بارداری و پایان خودخواستۀ آن و مقام قبل از خود در هیئت زن افرا بودن هم به من حسادت می کند. بااین وجود حسادت سیما برای دیگران زیاد هم مخرب نیست. در خودش جمع می شود و آرام آرام او را از درون می خورد. اصلاً نمی دانم چرا از همان روز اول دلم به حالش سوخت و دوستی اش را پذیرفتم. با این وجود یک بار داوطلبانه به او کمک کردم و خودم را برای مدتی از جلوی دیدش کنار کشیدم. اما اصرارهای او و ترحم احمقانۀ من دوباره همه چیز را به مدار گذشته برگرداند.

شاید بهتر باشد با خودم و شما صادق باشم که گاهی آدم بدش نمی آید پنجره ای رو به سماجت دیگران باز کند و سنجشی به راه بیندازد تا بداند آیا هنوز آن بیرون به قدر کفایت اوضاع خراب است یا نه و این که خودش تا چه حد هنوز هم به آدم ها امیدوار است. پیامک سیما را که باز کردم خنده ام گرفت. هنوز هم به سیاق گذشته خیال می کند زن چهارم به افرا خیانت می کرده است. به نظرم این دیگر خیلی کلیشه ای و احمقانه است که زنی به سن و سال او نمی تواند یک خط تحلیل درست و منطقی از یک ماجرای ملموس ارائه دهد. آن هم در مورد اعمال و رفتار کسی که دست کم سه سال با او زندگی کرده بود. دیگر حوصلۀ تکرار مکررات را نداشتم و ترجیح دادم سمت موضوع پوشۀ پروانه نشانِ لپ تاپ افرا نروم. پوشه ای پر از عکس و فیلم و صدا و نوشته که تنها یک بار در حالت مستی و بی احتیاطی اش توانستم آن را ببینم. افرا بعد از جدایی از همسر اول و دوم و سوم و چهارمش روزی نبود که به انتقام و پاپوش ساختن فکر نکرده باشد.

 از دید او این زن ها بودند که در تمام جدایی ها مقصر بودند و او را درک نمی کردند. زن هایی که باید صلیب سکوت و فرسودگی شان را در تنهایی ایجاد شده توسط او در این زندگی مشترک به دوش بکشند و پله های ترقی را یکی یکی برای افراسیاب ایمانی صیقل بزنند. بله افراسیاب. باید همین جا پرانتزی باز کنم و بگویم که آقای ایمانی از اسم کوچکش بدون هیچ دلیل محکمی خوشش نمی آمد و ترجیح می داد او را افرا صدا بزنند. و پای تک تک نوشته هایش افرا ایمانی امضا می کرد. هرچه باشد افرا نماد ایستادگی و ریشه دار بودن است اما افراسیاب چه؟! یک تورانی… آن هم در قاموس کسی که با دیدی به شدت افراطی نژادها را از یک دیگر جدا می کرد.

 بحث خون و نژاد و قوم برایش به اندازۀ رابطۀ جنسی حیاتی و حتی بیش از حیاتی بود. افراسیاب به هر شهری که می رسید هنوز کوله بار سفر را باز نکرده و اسباب ها را نچیده بو می کشید. بو می کشید و راه دادگستری و کلانتری آن شهر را پیدا می کرد. بو می کشید و مردهای زخم خورده ای همچون خودش را پیدا می کرد. البته این اصطلاح زخم خورده چیزی بود که در مورد خودش به کار می برد و بسیار هم این اصطلاح را می پسندید و به مذاقش خوش می آمد. می نشست فکر می کرد و در یک طرح ضربتی فراخوان صادر می کرد.

 بنری بر روی دیوار فیس بوکش نصب می کرد به این مضمون: «من افرا ایمانی هستم. صاحب چندین اثر تألیفی و ترجمه با حجمی بالغ بر پنجاه ودو جلد کتاب که به تازگی و متأسفانه گیر شخصی دیوصفت و ناتو افتاده ام. زنی که مرا فریب داده است. از تمامی دوستان فرهنگ دوست و همدل تقاضا دارم که مرا یاری دهند. من به تازگی از همدان به اصفهان آمده ام و دوست و آشنایی در این شهر ندارم. لطفاً به من پیام بدهید و شمارۀ خود را بگذارید تا با شما تماس بگیرم. با احترام و تشکر. و من الله توفیق… ». با اولین پیام قرمز رنگ در دایره ای کوچک که بالای صفحه اش ظاهر می شد از جا می پرید و در کمال ناباوری و ذوق زدگی آن را باز می کرد. از قضا مثل همیشه یکی دوتایی مرد زخم خورده و فریب خورده در هر شهری که روابط خاص او را به آنجا کشانده بود، پیدا می شدند که برای شخصی دردسرآفرینی کنند که هرگز در عمرشان ندیده و نشناخته بودند. تنها فصل مشترک این مردها که بی صبرانه در پی تأسیس انجمنی برای خود بودند، یک چیز بود، «زن سابق». موجودی که به اندازۀ یک خائن در جنگ میهنی می توانست خطرناک و نفرت انگیز باشد. باید با هر چه سلاح پیدا و پنهان بر او هجوم می آوردند. اصلاً مهم نبود به چه صورت اما تا پایان جنگی که اغلب خودشان به دیگران تحمیل می کردند نباید از هیچ خباثتی فروگذاری می شد. با دومین و سومین پیام دیگر اعضای انجمن تکمیل بود و حال می توانستند بر روی آن اسمی درخور بگذارند که هم هنری باشد و هم نشان دهندۀ رنجی که می کشند. یکی پیشنهاد کرد، انجمن مردهای به دام افتاده.

دیگری گفت، انجمن مردان شکست ناپذیر یا مثلاً سه تفنگدار متحد؛ اما در نهایت این افراسیاب ایمانی بود که میخ خودش را می کوبید و ختم کلام را اعلام می کرد. از آن جا که افراسیاب عاشق کپی برداری از هرچیزی از جمله سینما و سبک زندگی مردان و زنان صحنه بود؛ با خودش فکر کرد انجمن بربادرفته ها و مردهای مرده، شاعرانه و قابل توجه است؛ اما متأسفانه وجه تحقیرآمیزش هم به همان اندازه قابل توجه بود. او حتی به سه شنبه ها با افرا و یا چه کسی قلب ها را می شکند؟! هم فکر کرد و البته که بدش نمی آمد کلمۀ کلیمانجارو یا کازابلانکا و ترکیب علف زار سرسبز و خورشید همچنان می دمد را هم در جایی بگنجاند. اما نه، نمی شد؛ راستش زیادی پرت بود. آن هم برای شهری مانند اصفهان که قرار بود نطفۀ انجمن در آن جا شکل بگیرد. در ذهنش جست وجو کرد. شب های عربی هم به اصفهان می خورد. مگر نه این که روزی روزگاری قرار بود لوکیشن یک فیلم باشد؟! اما در نهایت این خودش بود که نام انجمن مردان چل ستون را با خودکامگی بر روی گروه گذاشت. دیگران هرچند که اعتراضی نکردند؛ اما دل خوشی هم از این انتخاب نداشتند. انجمن مردان چل ستون که متشکل بود از دو مرد لاغر و پیزوری، یکی معتاد به بنگ و افیون و دیگری مشکوک به اعتیاد. آن دیگری مردی چاق و قد کوتاه با سری طاس و ریشی بلند و سرخ مانند فروشنده های بازار کهنه فروشان. چهارمین عضو انجمن که توسط یکی از اعضا معرفی شده بود؛ مردی بود میانسال با سبیلی پهن و چهره ای بشاش و البته نمکین که این صفت آخر او را از باقی اعضای عبوس و کینه جوی انجمن جدا و متمایز می کرد. البته این آقای نمکین از جهت دیگری هم از دیگر اعضای انجمن متمایز بود. او از آن دسته آدم هایی بود که اعتقاد داشت همه چیز باهم و هم زمان بهتر است. هم زن داشت هم معشوقه، هم بچۀ رسمی و قانونی داشت و هم بچۀ غیرقانونی. هم خانه ای در سواحل مازندران داشت و هم ویلایی در سواحل خلیج فارس. خلاصه با گرد آمدن چنین اعضایی به دور هم انجمن پا گرفت و اولین مأموریتش خراب کردن کسب وکار و رابطۀ تازۀ زن اول افراسیاب بود. گویا در روزی برفی افراسیاب با چند دوست بی کارتر از خودش برای خرید یک تخته نرد عتیقه به باغی در حوالی چهارباغ رفته بود. درست در لحظۀ ورودش با چهرۀ ترگل ورگل لیلا مواجه شده بود. لیلا بازو به بازوی صاحب جوان باغ برای خوش آمدگویی به خریداران آمده بود که دیدن افراسیاب آن هم با چهرۀ پف آلود و چشم های سرخ او را متعجب و البته کمی مضطرب کرده بود و این همه می توانست روز حملۀ انجمن را جلوتر بیاندازد. انجمن پنج روز بعد از آن دیدار به ثبت اولین شکایت در کلانتری شعبه 13 خیابان فرشتگان اقدام کرد.

***

– شاکی، افراسیاب ایمانی.

این صدای منشی دادیار شعبه دو کیفری بود که در راهرو باریک طبقۀ همکف دادگستری پیچید.

افراسیاب که بر روی صندلی خاکستری نزدیک اتاق نشسته بود، خیلی تیز و بز کُت کهنه ای را که همیشه برای چنین روزهایی همراهش می آورد پوشید. کیف سیاه و بزرگش را به دست من داد و بعد با پوشه ای لاغر و حالتی ننه من غریب وارد اتاق دادیار شد. راستش اگر آن روز برای دیدن فضای دادگستری و آماده کردن خودم برای آینده نبود هرگز همراهش نمی رفتم. من دیگر تصمیمم را گرفته بودم تا چنین زائدۀ چسبناکی از زندگی ام جدا شود.

-سلام عرض کردم، جناب قاضی من از تمام مدارک یک کپی گرفته ام تا…

همین اول کار دادیار حرفش را برید و گفت: «اولاً قاضی نه و دادیار. دوماً این جا نوشتی زن سابقت تو رو فریب داده. چرا کیفری؟! اصلاً تو با زن سابقت چه کار داری؟»

-اینا می خواستن منو چیزخورکنن و سرم کلاه بذارن!

 -کیا؟ چیزخور؟! حالا مگه چی داری؟

-معلومه زن سابقم با دوست پسر خیلی جوونش. یعنی چی، چی دارم؟!

-خودت می گی می خواستن. حالا که نذاشتن.

-خب معلومه. چون من مچشونو گرفتم.

-اصلاً حرف چقدر پول بوده؟

-چیز زیادی نبوده. من آدم فرهنگی ای هستم و پول زیادی ندارم.

-اگه فرهنگی هستی بشین کار خودتو بکن. تو رو چه به قمار بازی.

-قماری در کار نبوده قربان. فقط نیت، خرید یک تخته نرد عتیقه بوده.

-تخته برای چیته؟ تو که همین الان گفتی پولی نداری؟!

-قرار بود نصف پول رو اول بدم باقیش رو چند ماه دیگه.

-خب این کجاش کلاه برداریه؟ بهت لطف کردن که!

-اما بعد گفتن نه همش رو اول بده.

-خب بازم حق دارن. مال خودشون بوده. قراردادی هم که امضا نشده…

-اما زن سابقم رابطه نامشروع داره و…

-اولاً به تو چه. دوماً چه ربطی به پرونده داره؟! بعدشم اگر نتونی اثبات کنی تهمته هااا

-من صداشون رو ضبط کردم.

-شما خیلی بی جا کردی کار غیر قانونی می کنی. برو بیرون وقت منو نگیر تا ندادم خودتو بازداشت کنن.

 -اما قربان اجازه بدید. جناب قاضی عرضی داشتم.

-باز می گه قاضی…

-ببخشید دا…داد…دادیار

-برو بیرون. گفتم بیرووووووون.

-اما من که کاری نکردم! هنوز…

-آقای داوودی ایشون رو بندازید بیرون.

صداهای بلند درون اتاق هر لحظه خشم آلودتر می شد و من احساس سنگینی و خفگی عجیبی داشتم. از روی نیمکت بلند شدم تا برای نفس کشیدن  به حیاط بروم که ناگهان در اتاق دادیار با صدای محکمی باز شد و افراسیاب توسط منشی دادیار به بیرون پرتاب. بله پرتاب شد، مانند لنگه کفشی کهنه. بی اختیار سر جایم نشستم. با شتاب به سمت من آمد و کیف بزرگش را از دستم بیرون کشید و همان جا کنار در نشست و با روان نویس شیکش بر روی یک برگ آ- چهار مشغول نوشتن شد. وقتی افراسیاب کنار من نشست با حالتی عصبی و لرزش دست، تا جایی که داستان اجازه می داد سوز و گدازها و بیچارگی ها و قربانی شدن ها مال خودش بود و پدرسوختگی ها و دغل بازی ها برای طرف مقابل. بعد جایش را عوض کرد و رفت آن طرف راهرو و پس از چهل دقیقه نشستن در آن جا و مخفی شدن در پشت ستونی گچی برای دور بودن از تیررس تصادفی دادیار، در اتاق باز شد و دادیار بیرون آمد و دادگستری را ترک کرد. با دیدن این صحنه افراسیاب وقت را غنیمت شمرد و با شتاب به طرف سرباز وظیفه ای رفت که کنار در ورودی ایستاده بود.

سرباز را صدا کرد و با مقداری پول و وعده برگه را به او سپرد تا در وقت مناسب و دور از چشم منشی دادیار آن را به پرونده اضافه کند. آن وقت بود که با رضایت کامل افراسیاب دادگستری را ترک کردیم. حالا که نوع نگاه و نحوۀ برخورد دیگران با او را به یاد می آورم، شک ندارم که این شکایت ها و اتهام های مغرضانه می توانست در بیشتر مواقع باعث خنده و سرگرمی کارمندهای کلانتری و دادگستری شده باشد. دست کم برای مدتی کوتاه موضوعی جذاب برای جمع هاشان فراهم شده بود. زمانی که پیام طولانی سیما را خواندم، زیاد هم دچار تعجب نشدم؛ اما با این حال نتوانستم جلوی کنجکاوی ام را بگیرم. لباس ساده ای که به جا رختی آویزان بود، برداشتم و زودتر از هر وقت دیگری آماده شدم و خودم را به اولین دکۀ روزنامه فروشی محل رساندم. سه هزار تومان به فروشنده دادم و یک جام جم برداشتم. همان جا تکیه به تیرک سیمانی برق، روزنامه را ورق زدم. تیتر درشت و کنایه آلودی نوشتۀ جمعی از دوستان در صفحات پایانی، خبر سیما را تأیید می کرد. «استاد افراسیابدست هایش را بالا برد و قلم بر زمین افتاد!» با اتکا به نوع نوشتن متفاوت «افراسیاب» به نظرم جمعی از دوستان زیاد هم دوست نبوده اند، درست همان طور که خود استاد زیاد هم استاد نبود. روزنامه را تا زدم و کمی رفتم آن ورتر کنار شمشادهای لب جدول که سایۀ بیشتری داشت. با نوک کفش آدامس صورتی تف شده و مچاله ای را می چرخاندم. دلم می خواست معجزه ای رخ می داد تا من هیچ یک از این آدم ها را نشناسم و به یاد نیاورم و بتوانم جلوی تصور مضحک آن همه فصل مشترک را بگیرم. هرچند که به معجزه هم مانند بخشش همه چیز و همه کس اعتقادی نداشتم. با این وجود ته رنگی از سرخوشی بر پوستم دویده شد. آخر مرگ در پنجاه وهفت سالگی همچون سکانسی نوار با کفش های معروف بوگی[2] به سراغ افراسیاب ایمانی رفته بود. مردی که تمام عمرش دست و پا زد تا خود را در جهان زندگان مشهور کند. اما سرآخر این لطف بزرگ و رایگان مرگ بود که او را به شهرت بی دریغ و ماندنی تر جهان مردگان رسانده بود. افراسیاب می توانست دست کم تا چند ماه به همت همان انجمنی که بنیان گذارش بود، نقل مجالس گپ وگفت های آخر هفتۀ جمعی از دوستان باشد. دیگر حوصلۀ نگاه های مرد کنجکاوی را که از لحظۀ اول مدام روی صفحه ای که در حال خواندنش بودم سرک می کشید نداشتم. با اشاره صدایش کردم و روزنامه را به دستش دادم. همین که به سمت پارک راه افتادم، تلفنم را از جیب شلوار بیرون آوردم و شمارۀ خواهر افراسیاب را گرفتم. خودم هم نمی دانستم قرار است بعد از یازده سال سکوت چه چیزی از او بپرسم و یا به او بگویم. اما خوب می دانستم که او هم از برادر دوقلوی خود بی مهری کم ندیده بود. به قول خودش: «داداش من فقط زمانی باهات خوبه که تو مثل یه احمق حمال جلوش راست و خم بشی و بهش سود برسونی. عینهو گدای گردن کلفته.»  بعد از چند بوق آزاد مینا گوشی را جواب داد.

– بله بفرمایید.

– سلام خوبی مینا جان؟

– مرسی؛ ولی ببخشید شما؟!

– نشناختی؟

– شماره تون برام آشنا نیست. صدا هم… نمی دونم والا!

– روشنکم. به جا آوردی؟

– آآآآآ روشنک. حالت چطوره؟ حتما تو هم خبر رو خوندی؟!

– آره ولی چی شد که این طور…

– راستش همه چی رو تو روزنامه ننوشتن. بیشترشم پافشاری بابا بود. می شناسیش که! گندکاری های همو پوشش می دادن. هرچی باشه عزیز دُردونش بود. ما دخترا که تو این خونه آدم نیستیم!

– متأسفانه این فرهنگ… بگذریم. تو هنوز با خانواده ای؟

-با جیب خالی کجا رو دارم برم. بعد از اون گندی که افراسیاب به عروسیم زد به نظرت علی برمی گشت؟!

– نه.

– قربون  صداقتت. همون موقع اش هم به خودت و همه گفتم تو از سر افراسیاب ما خیلی زیادی. یادته؟

– آره یادمه. منم تو اون خونواده دلم به تو خوش بود.

– تو چی؟

– من؟!!

– برگشتی تهران پیش مامانت یا دوباره ازدواج کردی؟

– هیچ کدوم. فقط برگشتم تهران.

– خوب کردی. آدم عاقل هیچ وقت استفراغ خودشو نمی خوره. البته عزیزم سوءتفاهم نشه ها. منظورم ازدواجه.

– می دونم جانم، می دونم. اصلاً من آدمی نیستم که تو چنین قالبی بگنجه. اون یه بارم می ذارم به حساب لجبازی با خودم.

– آره بابا اصلاً کی گفته همه باید این قرارداد مزخرف رو امضا کنن؟

– دقیقاً. قراردادی که فقط برای تعداد کمی سود و لذت داره. اونم نه از هر طبقه و فرهنگی…

– من که می گم اگه استقلال مالی بود خیلی از زن ها ازدواج نمی کردن. همش یه بازی دو سر باخته. فقط زندان بانت عوض می شه. بابا و داداش می شه شوهر.

– متأسفانه درسته عزیزم! مینا جون الآن باید قطع کنم؛ ولی بازم حرف می زنیم. وقت کردی بیا پیشم.

– حتما. خیلی دلم برات تنگ شده.

– تونستی بیا تو تلگرام گپ بزنیم.

– باشه. شمارتو الآن ذخیره می کنم تو گوشیم.

– فعلاً خدافظ…

– به سلامت.

تلفن را که قطع کردم دلم خواست تنها باشم؛ اما نه تنهایی ای که ناظرانش اشیا باشند. واحدی کوچک و نقلی با پنجاه متر فضا برای روزمرگی و نوشتن و گذران در اطراف پارک پرستار با پنجره هایی کشیده و آرام رو به کوچه ای ساکت نمی توانست مرا غمگین نکند؛ هرچند که نه دلتنگ چیزی بودم و نه ناراحت کسی. فقط ترجیح می دادم تنهایی ام را ببرم به جایی که آدم ها حضور داشتند. مهم نبود که این آدم ها چند قدمی من نشسته اند و یا در حال رفت هستند و یا آمد. مهم این بود که آنها تنهایی مرا در این لحظه قابل تحمل می کردند. نیمکت دنجی زیر سایۀ یک بید پیدا کردم و رویش نشستم.

پای راستم را با زاویۀ نود درجه روی پای چپم گذاشتم. آدامس صورتی با سماجت به نوک کفشم چسبیده بود. خنده ام گرفت. چه استعارۀ آشنا و چسبناکی. همراهی چسبناک و چسبندۀ یادها و … تلفن را خاموش کردم. سرم را بالا گرفتم و لحظه ای به شاخه های ترد درخت خیره شدم. حالا با چشم های بسته می توانم سکانس نهایی زیست افراسیاب را بسازم. سطرهایی از روزنامه و پیام سیما به صورت تصاویری روشن در ذهنم رژه می رفت.

حوالی ساعت یازده و ده دقیقه روز سه شنبه، زنگ خانۀ افراسیاب به صدا در می آید. خانه ای جدید و دنج در مازندران. مأمور پست برایش بسته ای آورده است، می توانم تصور کنم که چقدر ذوق کرده، حتماً پیش خودش خیال کرده یکی دیگر از آن هدیه های دوستانه از راه رسیده است. آن هم بعد از طعم خوش تبرئه شدن در پروندۀ ناپدید شدن همسر چهارمش. افراسیاب در یک صبح بهاری در سال1400 وقتی که سرمست از پیروزی اخیرش بود در را به روی مأمور پست باز می کند. بسته را که یک کارتن متوسط و مربعی شکل است می گیرد و با خیال راحت به طرف مبل چرمی محبوبش می رود و روی آن ولو می شود. به عادت دیرینه ای که خوب می شناسم، آستین ها را بالا می زند انگار که قرار است کار مهمی همچون خنثی کردن بمب انجام دهد. روی جعبه با ماژیک سبز نوشته اند: «هدیه ای برای استاد». چسب های دور کارتن را با گوشۀ کلید می کند. این هم یک عادت دیرینۀ دیگر. داخل کارتن را نگاه می کند. یک جعبه شیرینی کوچک و یک پوشۀ مشکی مانند یک راز کهنه، نرم و رام خوابیده است. اول جعبه را باز می کند و دو عدد شیرینی گردویی در دهانش می چپاند و در این حال کش دور پوشه را باز می کند. چندین برگه و عکس از لای پوشه روی زمین سر می خورد و می ریزد. افراسیاب درحالی که دولا می شود برگه ها را بردارد، دوباره یک شیرینی دیگر زورچپان دهان پرش می کند. هنوز شیرینی ها در حال چرخیدن و جویده شدن است که عکسی نظرش را جلب می کند. چشم هایش گرد می شود. خون به صورت زردش می دود. گُر می گیرد، لرز می گیرد. کتفش تیر می کشد. سر معده اش می سوزد. عکس را به روی زمین می اندازد و یکی از برگه ها را به دست می گیرد: «شاکی؛ بهرام سعیدی. فرزند ناصر. متشاکی؛ افراسیاب ایمانی. فرزند یارقلی. موضوع شکایت؛ سرقت ادبی. همه چیز زنده می شود. خاطرۀ دانشگاه دام پزشکی سمنان و آن سال های دور با وضوح کامل و خشمی غلیظ. ناگهان در اتمسفر شاعرانۀ خانه مازندران، عنوان و واژه «استاد» بعد از سی ودو سال قلم زدن های این گونه مانند یک جنازۀ پوسیده و متروک بر روی زمین فرو می ریزد. درد همچنان مثل ماری خاموش به دور اندامش می پیچد. دوباره درد کتف و بعد قطره های ریز و پیوستۀ عرق که بر روی پوست سردش نشسته است. آخرین تکۀ شیرینی در دهانش راه نفس را می بندد. به سرفه افتاده است. بی وقفه سرفه می کند. شیرینی به زهری غلیظ طعم می بازد. سرش به طرف چپ می لغزد و بطالتی از جنس افراسیاب ایمانی تمام می شود.


[1]-sentimental.احساساتی.نگاه کنید به سانتیمانتالیسم و فلسفۀ احساساتی گری.

[2] نام مستعار هامفری بوگارت هنرپیشه و تهیه کننده معروف آمریکایی.