خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

یک عمل‌ غیرضروری

دوشنبه‌ها با داستان

داستان‌‌‌های منتخب
به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال

داستان کوتاه ” یک عمل غیر ضروری”
نویسنده:فریبرز فولادی

در دوساعت و نیم از نیم شب گذشته دوچرخه سوار، تنها جنبنده آن کوچه نیم تاریک بود. همه سعیش را می کرد تا آرام، یکنواخت و بی صدا دوچرخه را به پیش براند. هر از چند گاهی که پایش از رکاب عقب می ماند صدای بلبرینگ چرخ سکوت کوچه را تا انتهای هر گوشه تاریکش در هم می ریخت و انگار اشباح خفته سایه ها را بیدار می کرد. به نظرش میرسید که کوچه را پایانی نیست. دوچرخه سوار از وحشت هرآنچه که پشت سرش در تاریکی تجسم می کرد چشم به انتهای کوچه دوخته بود یعنی همانجایی که عبور تک و توک ماشین ها در بلوار دلش را گرم می کرد. فقط آرام و بی وقفه رکاب می زد تا هیچ صدایی از آن عبور شبانه بر نخیزد. کاش راهش را از این کوچه تاریک کوتاه نکرده بود. در دل به آن لحظه تردید که در ابتدای کوچه ایستاده بود و تصمیم گرفت شهامتش را بسنجد نفرین می گفت. صدای شکستن برگ یا شاخه ای از پشت سرش ستون فقراتش را منجمد کرد. سرما پشت گردنش را گرفت. بی آنکه سر برگرداند فقط به انتهای کوچه چشم دوخته بود. آرام و یکنواخت رکاب می زد. پاهایش از وحشت توان کار دیگری جز بالا و پایین رفتن مکرر را نداشتند. آرام نفس می کشید تا اگر کس دیگری آنجاست، صدای حرکتش را بشنود.
_ ” دیدی ؟! این هم آخر کوچه. مرد گنده که نباید از تاریکی بترسد.”
این حرفهایی بود که با بازدمی آسوده به خودش گفت. مه رقیق، اطراف چراغ های نارنجی بلوار را مثل گلهای قاصدک پوشانده بود. عبور تک و توک ماشینها، خلوتی خیابان که در روز مملو از ترافیک عبوس و صدای کر کننده بوق ها بود را بهتر نشان می داد. دیدن آن صحنه آرام و نارنجی دلهره چند لحظه پیشش را به سخره میگرفت لیک در دلش احساسی به او می گفت که این شب آنگونه که دلربایی می کند آرام نیست. انگار حادثه شومی در کنج یکی از این سایه ها انتظارش را می کشید. دل به دلهره نسپرد. به حرکت موزون پاهایش شتاب داد. عبور باد سرد صورتش را نوازش کرد. دست ها را به سرخوشی از دسته ها رها کرد و به دوطرف چون دو بال کشید. بازدمش را رو به آسمان دمید تا ستون بخار سفید که از دو سوی سرش می گذشت حس لوکوموتیوی را به او بدهد که از شعف می تواند به پرواز در آید. حال خواسته یا ناخواسته دوچرخه چون راه رفتن لوند زنی به پیچ و تاب افتاده بود. از این تلاطم خوشش آمد. چیزی بود بین سقوط و ثبات. تمرکزش بر راندن در این مرز بی توازن دلشوره هایش را ساکت می کرد که ناگاه صدای خفیف رها شدن باد لاستیک جلو و برخورد رینگ به آسفالت او را به خود آورد. دیگر برای کنترل دوچرخه دیر بود و تمام تلاشش را معطوف به سقوطی کم خطر کرد و تقریباً موفق شد. تنها خراشی جزئی در کف دست هایش که سوزش آزار دهنده اش ناشی از سرمای دست و زمین بود. دوچرخه را بلند کرد. لاستیک را بررسی کرد. شکافی واضح کناره تایر را از هم باز کرده بود. ادامه راه سوار بر دوچرخه غیر ممکن بود و هول دادن دوچرخه هم مستلزم صرف انرژی مضاعف. بهتر بود تا چرخ جلو را با باز کردن اهرمش جدا کند، بدنه را به دوش کشد و چرخ را با دستش حمل کند. هم سبکتر می شد و هم لنگر نمی انداخت.
ناگهان متوجه شد که همه دل شوره هایش باز گشته اند. پس نگاهی به دور و بر انداخت. ماشین های عبوری به غنیمت خلوتی شب با سرعت زیاد بی توجه به او عبور می کردند. تمام داستان ها و اخبار ناگواری که شنیده بود به ذهنش هجوم آورده بود تا به هیچ غریبه ای در آن موقع شب اعتماد نکند. کمی جلوتر، آنجا که بلوار پیچ می خورد چراغ روشن دکان نانوایی تعطیلی فضای پیاده رو جلو مغازه را روشن کرده بود. روشنایی به او حس امنیت داد. پس دوچرخه را به آن سمت کشید. اطراف را به دلواپسی زیر نظر داشت. با عبور یک ماشین دیگر چهره اش را به بی تفاوتی برگرداند تا کسی ترس را در صورت آن مرد سی و پنج ساله نبیند اما خدا شاهد بود که در دلش چه آشوبی برپاست. با رسیدن به دکان نانوایی دلش کمی آرام گرفت. میدانست که خیلی از نانواها شب ها را در دکان می خوابند و اگر خطری تهدیدش کند می تواند به فریاد کمک بخواهد. دوچرخه را روی جک ثابت کرد و نشست تا چرخ را باز کند که ناگاه حضور کسی را در پشت سرش حس کرد. در دلش قسم می خورد که این بار حقیقت است نه فکر و خیال و این تعبیر تمام دلشوره هایش است که دارد به سویش می آید. بی آنکه سر برگرداند آرام از زیر دستش نگاهی انداخت. دو کفش سیاه راحتی پشت سرش ایستاده بود.

_ ” پنچر شده ؟ کمک می خواهی ؟ “
فکرکرد که زمانه را می شناسد و همینطور مردم این زمانه را. اینکه در آن موقع شب کسی به چرخ پنچر دوچرخه سوار غریبه ای اهمیت بدهد آژیر خطر جدی را در مغزش به صدا در میاورد. مثل کسی که ماری را در دست داشته دوچرخه را رها کرد و عقب ایستاد. با خودش گفت که بگذار دوچرخه را ببرد. اگر پولم را هم بخواهد می دهم. کسی نمی داند از این غریبه چه کارها که بر نمی آید. غریبه کمی چاق بود و درشت هیکل.
سیبیلش کمی روی لبهایش را میپوشاند و ریشش بر روی چانه پرپشت بود و در ته ریش چند روز اصلاح نشده دوطرف صورتش امتداد پیدا میکرد. موهای سرش اما کم پشت بود. می خورد که چهل سالی داشته باشد. عینک پنسی به چشم زده بود که چهره اش را معقول نشان می داد. دوچرخه سوار سعی در دلگرم کردن خود کرد. به خودش یادآور شد کسی که برای درگیر شدن نزدیک می شود عینک پنسی به چشم نمی زند. شاید او واقعاً رهگذریست دلسوز. اما نه ! این رهگذر دلسوز از کدام سایه بیرون خزیده بود که پیش از آن ندیده بودش ؟
_ ” کمک می خواهی ؟ “
وای همان جمله وحشت زا را دوباره گفت ! به خودش یادآوری کرد که خوب می داند در این کلانشهر معنی این جمله در ساعت دو و نیم شب چیست. درواقع حیله ای بود که دست و پای او را برای فریاد کشیدن و کمک خواستن می بست. چه کسی در جواب ” کمک می خواهی؟ ” فریاد می زند و استمداد می طلبد؟
_ ” چقدر هم بد پاره شده !”
مرد چاق با این جمله جلو چرخ زانو زد و دوچرخه سوار منتظر شد تا ببیند او از کنار کفش یا جوراب خود چه بیرون می آورد. چشمش به دست راست مرد بود که داشت لاستیک را برانداز می کرد که ناگهان انعکاس نوری در دست چپ او وحشت را در وجودش منفجر کرد. از این لحظه تمام دلشوره ها و افکار دلهره آور تبدیل به حقایق مرگبار و هول انگیز شد. مرز بین تشویش و حقیقت انعکاس آن نوری بود که در دست چپ مرد دیده بود. به ناگاه هر آنچه پیش از این در قالب احتمال بود تبدیل به حقیقت جاری شده بود و او در بطنش قرار داشت.
_ ” خدای من ! او چپ دست است ! “
این نهیبی بود که در ذهنش پیچید. دست مرد تقریباً از پشت پایش بیرون آمده بود و دوچرخه سوار چیزی را دید که بیش از تصورات مضطربش بود : یک درفش ! یک درفش با تیغه ای بسیار بلندتر از معمول. درفشی که معلوم بود برای کاری غیر از کفاشی و چرمدوزی ساخته شده. ولی چرا درفش؟ درفش اسلحه زورگیری نیست. دوچرخه سوار این را می دانست. زورگیرها سلاحی استفاده می کنند که در نهایت اگر مجبور به استفاده شدند قربانی را متحمل زخمی سطحی کند. اسلحه ای که بیش از محلک بودن وحشتزا باشد. اما درفش ابزار جرح نیست. درفش در نزاع فقط به یک درد می خورد : کشتن !
آخرین امید دوچرخه سوار در این بود که مرد درفش را برای کار دیگری مثلاً جدا کردن چرخ دوچرخه بیرون آورده باشد اما با حرکت ناگهانی نوک درفش به سمت پایش متوجه شد که جریانی بی بازگشت شروع شده و انکار و توقفش غیر ممکن است. جهش کاملاً غیر ارادیش از فرو رفتن تیغه درفش در ساقش جلوگیری کرد. درفش در اسفنج سفت کف کفش فرو رفت. ذهنش مدام این سوال را تکرار می کرد که : “چرا ؟ چرا ؟ چرا این دیوانه دوچرخه را بر نمی دارد؟ چرا پولهایم را نمی خواهد؟”
مرد چاق درفش را از کفش او بیرون کشید و آماده ضربه بعدی شد. فریاد کشیدن بی فایده بود. در آن فاصله چند ثانیه ای بین بدن او و درفش کسی به دادش نمی رسید. حتی مجالی برای حرف زدن هم نبود پس برگشت و چون شکاری که از شکارچیش می گریزد پا به فرار گذاشت و از تمام افکاری که به ذهنش هجوم می آورد سریعتر دوید. خود را به وسط خیابان متمایل کرد تا اگر ماشینی آمد غریبه را از تعقیب او منصرف کند. هرچند که امیدی به کمک کسی نداشت. خم بلوار را رد کرد. به نظرش آمد آنقدر دور شده که به مرد بفهماند می تواند دوچرخه را بردارد و برود. صدایی پشت سرش شنیده نمی شد. سرعتش را کم کرد تا به پشت سرش نگاهی بیندازد. برگشت و غریبه را در یک قدمی خود دید. پیش از آنکه از شوک این صحنه خارج شود درفش تا انتها در شکمش فرو رفت. عضلات شکمش درهم پیچید . نفسش حبس شد. دو مرد با هم چهره به چهره شدند. دوچرخه سوار چهره درهم پیچیده خود را در عینک غریبه می دید اما چهره غریبه آرام بود. آرامش چهره او در دل دوچرخه سوار لحظه ای امید ایجاد کرد.
_” شاید این زخم خیلی جدی نیست. ببین چقدر چهره اش آرام است. شاید این ها همه یک شوخی است.”

با این سه جمله کمی به خودش دلداری داد اما طول زمان بیان این کلمات در ذهنش آخرین لحظاتی بود که امید را احساس می کرد. غریبه درفش را بیرون کشید. چرخید، برگشت و رفت. بدن دوچرخه سوار به ناگاه آنقدر کرخت شد که از پشت به زمین افتاد. بیش از درد، چیزهای دیگری را در درونش احساس می کرد. چیزهایی که از جاهایی به جاهایی که نباید جاری می شدند. شاید این کبدش بود که خونریزی می کرد. شاید محتویات روده اش بود که عفونت را وارد خونش می کرد. شاید اسید معده بود که خارج می شد تا بدنش را در خود هضم کند. هر چه که بود می دانست ده تا پانزده دقیقه دیگر به جایی خواهد رسید که همیشه یک سراب دور از دسترس می نمود : مرگ. تازه اگر عبور دیوانه وار ماشینی همین ده پانزده دقیقه را هم کوتاه تر نمی کرد. پشت پیچ افتاده بود و دید راننده ها هم در آن شب مه آلود محدود بود. سرش را بالا آورد تا ببیند ماشینی می آید یا نه. غریبه را دید که سلانه سلانه به دوچرخه رسید.
آنرا بر دوش گذاشت و در کوچه ای تاریک از نظر دور شد. سرش را دوباره روی آسفالت گذاشت و مدام از خودش می پرسید :
_ “چرا ؟! اصلاً ضرورتی نداشت ! چرا ؟…”

داستان_کوتاه

فریبرز_فولادی

سودابه_استقلال

داستان‌هایمنتخبدرسایت

فصلنامهمطالعاتیانتقادی_ماه‌گرفتگی

خانهجهانیماه_گرفتگان