دوشنبهها با داستان
داستانهای منتخب
به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال
داستان کوتاه ” کوچهی نیستان”
نویسنده:حمیدرضا فیضاللهی
همیشه پایین شهر و کوچه پسکوچههایش صفای دیگری برای من داشت. با این که بچهی شرق بودم و از قشر متوسط جامعه، اما زبان و فرهنگ جنوب شهر را بهتر درک میکردم. هر زمان دلم میگرفت و دچار مشکل میشدم. حتی زمانی که سوژهای برای نگارش هفتهنامه به ذهنم خطور نمیکرد، با رفتن به آن محلهها و نشستن در قهوهخانه و خوردن دیزی سنگی و نان محلی روحیهام عوض میشد و توانایی نگارش مییافتم.
پاسی از اذان ظهر گذشته بود. آنقدر نهار خورده بودم که توانایی ایستادن نداشتم. پیرمردی نحیف با شانههایی افتاده لنگانلنگان وارد دیزی فروشی شد. دستی برای صاحب مغازه بلند کرد.
-خسته نباشی مش مهدی!
-درمونده نباشی. مش کاظم !
مش كاظم ابتدا تمام مشتریها را ورانداز کرد. تا روی من متمرکز شد. سرم را پایین انداختم. مش کاظم به طرف من آمد و روبهروی من نشست.
-سلام! شما خبرنگارید؟
-اگه یه ناهار مهمونم کنی. یه داستان مفصل برات میگم که میتونی تو روزنامه چاپش کنی.
-یه دیزی سفارش بده. اگه داستانت خوب بود من حساب میکنم.
دیزی سفارش داد و با اشتها مشغول خوردن شد. ضبط کوچکم را روی میز گذاشتم.
-ما پنج بچه بودیم؛ دو پسر و سه دختر. آخر کوچهی بنبست
نیستان با پدر و مادرمان زندگی میکردیم. من پسر بزرگ خانواده بودم. برادر کوچکم، جمال، که فرزند دوم خانواده بود، افتاد تو کار دود و دم، تا آخرش هم تو همین راه از بین رفت. دو سال بعد از مرگ جمال، ابراهیم، شاگرد نونوای محله به خواستگاری بچه سوم خانواده، آمنه، اومد. ابراهیم، هیچی از مال دنیا نصیب نبرده بود. اما آقام اعتقاد داشت. پسری که اهل خلاف نباشه و جنم کار داشته باشه. مرد زندگیه و میشه بهش اعتماد کرد. آقام آمنه رو به عقد ابراهیم در آورد. ابراهیم یه اتاق تو همان کوچهی نیستان کرایه کرد و دست خواهرم رو گرفت و رفتند سر زندگیشون. یه سال و اندی بعد هم خدا یه پسر کاکل زری بهشون داد که اسمش رو گذاشتن فریدون. سه سال بعد، خواهر کوچکترم، فاطمه، با به افسر ارتشی که اهل تبریز بود، ازدواج کرد و با هم به تبریز رفتند. سمانه، دختر ته تغاری خانواده با یه معلم وصلت کرد و الان تو اراک زندگی میکنند. اوضاع خانواده ما داشت، خوب می شد تا اون سال کبیسه شوم پیش اومد. دو ماه از اون سال نگذشته بود که پدرم یه درد بیدرمون گرفت. هر چی دوا درمون کردیم، افاقه نکرد و آخرش عمرش رو داد به شما. شش ماه بعد هم ننهمون از غصه دق کرد. ولی بدترین اتفاق اسفند ماه پیش آمد. هیچوقت یادم نمیره. شب خیلی سردی بود. از دست سرما خودم را توی پتو پیچیده بودم.
مش کاظم شروع به سرفه کرد. شال گردنش را جلوی دهانش قرار داد. لیوانی آب به او دادم. جرعهای نوشید و ادامه داد:
-آنقدر سرد بود که رغبت نمیکردم، پاشم لامپ را خاموش کنم. در اتاق باز شد. آبجی آمنه در حالیکه فریدون بغلش بود وارد اتاق شد. رنگ پریده و سراسیمه بود. چادر سفید گلگلیاش خونآلود بود. اول فکر کردم. کابوس میبینم چشمانم را مالاندم. آمنه مرا صدا زد:
-داداش! تو رو خدا به کاری بکن.
با سرعت از جایم پریدم.
-چی شده آبجی؟
-غلام سبیل داره ابراهیم رو میکشه.
غلام سبیل گنده لات محله بود. هر خلافی که فکر کنی هم توی پروندهش بود. به طرف خانه خواهرم دویدم. همسایهها وسط حیاط دور جسد ابراهیم جمع شده بودند. به جرات میتونم بگم. حدود ده ضربهی چاقو خورده بود. یکی از همسایهها تعریف کرد. غلام سبیل امشب امده بود پیش رفیقش، تقی مفتبر، با هم قمار بازی کردن، ظاهرا غلام باخته بود و کارشون به دعوا و چاقو میکشه. غلام هم تقی را میکشه.
با دست جنازهی تقی را که درون چارچوب در اتاقش افتاده بود، به من نشان داد. آبجیت از بد شانسی غلام رو میبینه، غلام بهش حمله میکنه و دو زخم بهش میزنه. ابراهیم میآد با غلام سرشاخ میشه …..
-يا ابو الفضل ! آبجی آمنه …..
نمیدونم خودم رو چطوری به خونه رسوندم. آمنه در حالی که فریدون بغلش بود. کنج اتاق نشسته بود. به سختی نفس میکشید. هر چی باهاش حرف زدم جواب نداد.
با کمک همسایهها آبجی را رسوندیم بیمارستان. دکتر هم سریع به اتاق عمل فرستادش، عمل موفقیتآمیز بود. اما ….
-اما چی؟
-آمنه بهوش نیومد. به حالت كما رفت. من هم موندم. با یه خواهر مریض و طفل صغير. دست و بالم هم تنگ بود. نمیتونستم للهای برایش بگیرم. یکی از دوستا پیشنهاد کردم فریدون رو به یه خانواده که بچهشون نمیشد بدم. من هم ناچار قبول کردم بچه رو در خونهشون گذاشتم.
دیزی مش کاظم تمام شد. از من تشکر کرد و از جایش برخاست.
-پس بقیه داستان؟ غلام سبیل چی شد؟
-اگه بقیه داستان رو میخوای بیا دنبالم.
لنگزنان به طرف در رفت. ضبطم را خاموش کردم و پول دیزیها را با مش مهدی حساب کردم. خودم را به مش کاظم رساندم.
- خب؟
-غلام بعد کشتن ابراهیم فراری شد. به استوار احمدی بود که محلهی ما تو قلمرو کاریش بود. به مرد قرص و خشن. تمام خلافکارا مثل مرگ ازش میترسیدن. وقتی فهمید غلام قتل کرده، گفت اگه من این غلام رو نفرستادم بالای دار سبیلام رو میزنم. سر حرفش هم موند تا غلام رو اعدام کرد. دو سال بعد آبجیم از کما بیرون اومد. بقیه داستان رو باید از زبون خودش بشنوی ..
مش کاظم به کوچهی نیستان پیچید. بوی کاهگل به مشامم خورد. مش کاظم به انتهای کوچه رفت. من هم مردد که چه کاری صحیح است. قضیه مشکوک بود. مش کاظم در خانه را باز کرد و وارد آن شد. از در نیم باز نگاهی
به داخل انداختم. هراس سد راه بود. اما سرانجام کنجکاوی مرا پیش برد. از حیاط قدیمی عبور کردم. صدای مش کاظم از درون اتاق مرا دعوت به ورود کرد. اولین چیزی که توجه مرا جلب کرد. قاب عکس خودم روی طاقچه بود. ناباورانه دقیقتر نگاه کردم عکس از من پیرتر بود و روبانی سیاه گوشهی سمت راست آن قرار داشت. احساس کردم شخصی پشت سرم ایستاده. با سرعت چرخیدم. زنی جا افتاده به من نگاه میکرد. آماده دفاع شدم. اما حلقهی اشک چشمانش مرا وادار به تسلیم کرد. صورتم را میان دستانش گرفت. بغضش شکست و در آغوشم کشید. نگاه پرسشگرم را به سوی مش کاظم که در چارچوب در ایستاده بود انداختم. لبخندی زد. - به خونه خوش اومدی. فریدون!
موارد بیشتر
انتشار شماره هفتم فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی سال دوم/ شمارۀ هفتم/ پاییز ۱۴۰۳ (لینک دریافت فایل الکترونیکی)
انتشار شماره هفتم فصلنامه بین المللی ماه گرفتگی (معرفی گروه اجرایی، دبیران، گروه نویسندگان)
نقد و تحلیل بر شعری از سمیه جلالی (حامد معراجی)