خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

باخت

فایلpdf

باخت

نوشته: نیوشا رحمانیان

زن دهاتی بالاخره تصمیم گرفته بود که خود را بکشد. از زمانی که جنازۀ مفلوک پسر تاسش را زیر درخت بزرگ بلوط پیدا کرده بودند، در کوچه ها راه می رفت و اعلام می کرد که بالاخره روزی خود را خواهد کشت. بااین حال وقتی این را می گفت، همسایه ها فقط به بیرون آوردن گوشۀ دماغشان از پنجره اکتفا می کردند و بعد با پوزخندی که به مرور صدایش بیشتر هم شده بود، پنجره ها را می بستند و می رفتند تا باقی روزشان را سر کنند. خانم دهاتی بیوه زنی بود که سال پیش به شهر آمده بود و همیشۀ خدا مردم  از این که با پاهای لخت میان مردها راه می رفت و النگوهای آب طلایش را تکان می داد شاکی بودند. بر و رویی نداشت؛ اما برجستگی های اندام سیاهش، آن چنان زیر نور آفتاب برق می زد که حتی سیاه چال، سگ هار قصاب هم با دیدن او برای لحظاتی ساکت می شد و با نفس های تندی که می کشید، گردن خود را در قلادۀ تنگش چندباری جابه جا می کرد.

می گفتند که «زنک عمداً این کار را می کند. می خواهد همه را از راه به در کند.» این را بیشتر خانم طلا، زن تاجر ورشکسته ای می گفت که حالا سال ها بود در خانۀ مادر شوهر خود زندگی می کرد و می گفتند که هر روز از او کتک می خورد و شوهر هم که  از فرط مستی گوشه ای افتاده، فقط زیر لب غرولندی می کند و آب دهانش را هنگامی که از پشت پردۀ آشپزخانه، اندام درشت دهاتی خانم را دید می زند، از گوشۀ لبانش پاک می کند یا آن را چندباری هورت می کشد و بعد هم که خانم طلا با چشم های کبود و گریان وارد آشپزخانه می شود، دستپاچه با جوشیدۀ تلخ کتری زنگ زده ای که روی اجاق گذاشته ور می رود و دعا می کند که خانم طلا جلوی پیژامه اش را که بالا آمده، یواشکی از پشت نگاه نکند.

این حرف ها را بچه موشی که زن پیر شیرین عقل فضولی بود و مدام پاچه خواری مادر شوهر را می کرد تا بتواند یک وعدۀ غذایی بیشتر در آن خانه بماند و بلنباند. به همسایه ها گفته بود. همسایه ها به روی خانم طلا نمی آوردند. حتی زمانی که خانم طلا از دندان های بزرگ و اندام چاق بچه موشی شکایت می کرد و مدام می گفت: «زنیکۀ وبال گردن، زنیکه.»

نام بچه موشی را مردم محل روی او گذاشته بودند. واقعیت آن بود که دیگر هیچ کس حتی خودش هم نمی دانست که نام اصلی اش واقعاً چه بوده! مردم به خاطر اندام کوتاه و دندان های درشتش که همیشه وقت خندیدن بیش از حد عادی بیرون می زد، او را مسخره می کردند و هیچ کس به جز مادر شوهر خانم طلا او را مگر وقت غیبت و خبرچینی محل نمی گذاشت و خانم طلا هم همیشه با نالۀ جیغی می گفت: «این هم از بخت من!»

روزی که زن دهاتی تصمیم گرفت حود را بکشد، بچه موشی را مسئول کرد تا به تمام مردم شهر خبر دهد. بچه موشی با پاهای لنگان و شکم سنگینش، طوری در خیابان های شهر می دوید که چند باری نزدیک بود زیر جرثقیلها و کامیون های بزرگی که تازگی ها برای حمل سیمان و ساخت راه آهن به شهر آمده بودند قل بخورد. راننده کامیون های اخمو با کلاهان زرد بر سر، به او دشنام می دادند و دستشان را به نشانۀ اعتراض پشت سرش در هوا تکان می دادند و سرشان را با نفرت پایین می انداختند؛ اما بچه موشی با کش نبود. آنقدر از بر عهده گرفتن وظیفۀ خطیری که دهاتی خانم بر دوشش گذاشته بود خوشحال بود که دلش می خواست بال در آورد و برای اولین بار بود که نام خدا را با هیجان به زبان می آورد و دستانش را به نشان شکر بالا می گرفت و زیر لب می خندید. می ترسید که اگر دیر بجنبد کس دیگری خبر را پخش کند؛ پس هر بار به زمین می افتاد، حتی همت نمی کرد خاک روی شلوار مشکی کهنه اش را پاک کند. برایش هم مهم نبود که کسی از مغازه دارها اشتباهی شیر گندیده اش را روی پاهایش ریخته بود.

وقتی همه خبر شدند، جماعت عظیمی از زن های پیر و میانسال، در خیابان بزرگ شهر به سوی خانۀ زن دهاتی به راه افتادند. در راه چنان در پچ پچ کردن عجله می کردند که همه گوش ها و گونه هایشان از آب دهان پاشیده بر صورت هایشان خیس شده بود. بچه موشی جلوتر از همۀ آنها حرکت می کرد و چنان با اعتماد به نفس سوت می کشید که انگار رهبری ارتش بزرگی را به عهده دارد. میان راه،  دندان مصنوعی یکی از پیرزن ها به زمین افتاد و زیر پاهای چروکیدۀ آن جمعیت حراف خرد شد؛ اما کسی دیگر به این چیزها اهمیتی نمی داد. همگی برخلاف همیشه با یکدیگر مهربان بودند و کسی دیگر در آن روز به دیگری طعنه نمی زد. در آن ساعت هیچ چیز نمی توانست وحدت عظیم بینشان را بر هم بزند. آنها همگی می رفتند تا شاهد خودکشی دهاتی خانم باشند و هیچ چیز نمی توانست این احساس همبستگی عمیق را در آن لحظات مهم و پر هیجان خراب کند.

وقتی رسیدند دهاتی خانم در را با گشوده رویی برایشان باز کرد و آنها با کمال تعجب دیدند که لباس طلایی پر زرق و برقی پوشیده و بر لبان قیطانی زشتش ماتیکی سرخ مالیده و کفش پاشنه بلند نقره ای پر اکلیلی به پا کرده و با عشوه، موهای تنک خاکستری اش را به این طرف و آن طرف می چرخاند. وقتی با دستان کلفت بی ظرافتش به آنها تعارف کرد که وارد خانه شوند، دیدند که ناخن هایش را سرخ و نگین های کوچک سفیدی را از نوک درازشان آویزان کرده است. اول که چهرۀ خندان او را دیدند کمی ناراحت شدند؛ چراکه شک کرده بودند که نکند او سر کارشان گذاشته باشد. یکی از آنها بلند فکر کرد و گفت: «پس بساط خودکشی کجاست؟» و بعد کسی از پشت به او  سقلمه ای زد تا ساکت شود. دهاتی خانم آنها را به سمت اتاق پذیرایی راهنمایی کرد و با گشاده رویی پرسید: «چه میل دارید؟». آنها که با لب و لوچۀ آویزان و حال گرفته و با چشمانی پرسشگر و شکاک مدام سر می چرخاندند و به یکدیگر نگاه می کردند، زیر لب با صدایی که انگار از ته چاه بیرون آمده باشد گفتند: «چای!»

دهاتی خانم با مهربانی لبخندی زد و بعد هم با چرخی که روی پاشنۀ کفشش کرد، رفت تا بساط پذیرایی از مهمانان پیرش را آماده کند. همین که رفت پچ پچ ها شروع شد. کسی واقعاً نمی دانست دیگری چه می گوید. همه فقط زیر لب غر می زدند و گاهی هم به بچه موشی که با اضطراب و شرم دست هایش را به هم می مالاند، با خشم نگاه می کردند که یک باره کسی از آنها بلند شد و گفت: «راستی طلا کجاست؟» این را که گفت همگی ساکت شدند و بعد بچه موشی که تازه یادش آمده بود همدش، مادرشوهر طلا هم میان آنها نیست، به سرعت جستی زد و انگار که به دنبال آنها در گوشه پس گوشۀ خانه باشد، بلند گفت: «عجب!» یک نفر از پیرزن ها پرسید: «یعنی کسی او را خبر نکرده؟!» بچه موشی را انگار که برق گرفته باشد با لحنی طلبکارانه گفت: «چرا خبر نکرده! خبر کردم گفتند الساعه می آیند.» بعد یکی از پیرزن ها که معلوم بود از دروغ های بچه موشی عاصی شده، بلند شد تا چیزی بگوید که همان وقت دهاتی خانم با سینی چای و شیرینی وارد شد. پیرزن ها تا چشمشان به شیرینی های تپل رنگی افتاد، هر چه بود و گفته بودند از یاد بردند و آرام بر سر جایشان نشستند و با حرص به شیرینی ها چشم دوختند و وقتی دهاتی خانم گفت: «تعارف نکنید بفرمایید» بدون آن که ملاحظۀ ادب را بکنند همگی به سوی سینی چای هجوم آوردند و بعد کم کم دهاتی خانم شروع به صحبت کرد.

در حین صحبت، مدام با ناخن های درازش گونه های سرخش را می خاراند و این کار را چنان شهوانی می کرد که پیرزن ها همان طور که خرده شیرینی ها مخلوط با آب دهانشان بر فرش می ریخت، به او زل می زدند و با حسرتی نهان در چشم های ریزشان او را تحسین می کردند. دهاتی خانم گفت: «خب گمان می کنم بچه موشی به همۀ شما گفته است که چرا خواستم به اینجا بیایید همان طور که همۀ شما هم خبر دارید من قصد دارم امروز خود را بکشم. از وقتی جسد پسرم را پیدا کردند هیچ دلخوشی دیگری ندارم. خیلی وقت است که نتوانستم آن جور که باید به خود برسم. زندگی اینجوری چه فایده ای دارد؟ من نمی خواهم به جایی برسم که لب و لوچه هایم آویزان شوند و دیگر هیچ کس حتی نگاه چپ هم به من نکند. از آن گذشته پسرم را خیلی دوست داشتم!»

همۀ اینها را با لحن شاد و سرزنده ای می گفت؛ جوری که اگر کسی بیرون از خانه پشت پنجره ایستاده بود و چهرۀ بشاشش را می دید خیال می کرد او از آب و هوای خوب و سبزی ها و گل های بنفش باغچه اش این طور با آب و تاب حرف می زند.

دهاتی خانم ادامه داد: «امیدوارم متوجه رنجی که می کشم بشوید. من واقعاً نابود شدم! این را همۀ شما می دانید.»

این را طوری محکم و با اقتدار گفت که پیرزن ها نتوانستند سرشان را به نشانۀ تأکید تکان ندهند. دهاتی خانم لبخندی از سر رضایت زد و گفت: «خب حالا که آنقدر من را درک می کنید، از شما درخواستی دارم. چند وقتی است که  فکر می کنم بهترین راه خودکشی واقعاً چه می تواند باشد؛ اما به نتیجه ای نمی رسم. اما امروز که تصمیم قطعی خود را گرفتم، از شما خواستم تا اینجا بیایید و من را در این امر مهم راهنمایی کنید.»

این را که گفت رنگ از صورت پیرزنان پرید. بلافاصله یکی از آنان گفت: «یعنی ما تو را بکشیم؟» دهاتی خانم با عشوه خنده ای کرد و بعد چند بار دستانش را بر ران های عریانش زد و گفت: «نه نگران نباشید. فقط از شما می خواهم من را در انتخاب بهترین راه برای خودکشی همراهی کنید همین.»

چند لحظه ای خانه ساکت شد. پیرزن ها که شیرینی های تر و خشک در گلویشان مانده بود و پایین نمی رفت، به سرفه افتادند و با سرعت ته ماندۀ چایشان را سر کشیدند. هیچ کس چیزی نمی گفت. انتظار این یکی را نداشتند. بچه موشی که از تعجب دهانش باز مانده بود و دندان های درشت کج وکوله اش بیشتر از همیشه بیرون زده بود، نفس خود را در سینه حبس کرد و بعد با شدت بیرون داد. طوری که باقی ماندۀ غذای آن روزش، به همراه شیرینی های خیس له شده، از لای دندان هایش بیرون جهید و پایین پلک یکی از پیرزنان نشست. رنگ به چهره نداشتند. سکوت ناخوشایند آزاردهنده ای در خانه بود که هر یک دعا می کردند کسی جرئت کند و آن را بشکند. بعد خوشبختانه انگار که همان نیروی متحدکنندۀ قوی که آنان را چند لحظه پیش در خیابان راهی خانۀ دهاتی خانم کرده بود میان آنها پیچید و در یک لحظه بدون آن که کسی بداند، همگی شروع کردند و با صدایی که هر لحظه بلندتر می شد، نظری می دادند. ابتدا صدایشان می لرزید چراکه از چیزی هولناک حرف می زدند. اما کم کم وحشت آنها جان باخت و خلاقیتشان به مرور بیشتر شد؛ جوری که برای هر که پیشنهاد بهتری از نفر قبلی می داد هورا می کشیدند و اگر کسی روشی را پیشنهاد می کرد که به اندازۀ کافی هیجان انگیز نبود او را هو می کردند. کم کم به حدی شور و ذوق آنها بالا گرفت که همه شان درد کمر یا پای خود را فراموش کردند و از سر جوگیری بیش از اندازه، روی مبل ها بالا و پایین پریدند. اما طولی نکشید که این شادی دیوانه وار، جای خود را به خشمی جنون آسا داد. دیگر آن نظرهای خلاقانۀ ابتدایی، هیچ یک از آنها را راضی نمی کرد و بعضی ها هم بودند که دلشان می خواست پیشنهاد خودشان رای بیشتری بیاورد و اگر این طور نمی شد، قهر می کردند و یا ترجیح می دادند مانند بچه ها لبۀ دیوار بایستند و پای خود را به زمین بکوبانند و موهای خود را بکشند. بعد دهاتی خانم که به نظر می آمد نهایت رضایت را از روزی که شروع کرده بود دارد، با فروتنی و سخاوت  پیرزنانی که به جان یکدیگر افتاده بودند و با لثه های گندیده شان تلاش می کردند تا گلوی یکدیگر را بدرند از یکدیگر جدا کرد و پیشنهاد داد که به گروه های چهار نفری تقسیم شوند و هر گروه در گوشه ای از خانه خلوت کند و در سکوت به فکر فرو رود. پیرزن ها که تازه یادشان آمد نفسشان بند آمده، به زحمت خود را از روی زمین یا زیر میز یا لبۀ مبل بلند کردند و مانند بچه هایی که از مهربانی مدیر مدرسه شرمگین باشند، سرشان را به زیر انداختند و حرف دهاتی خانم را گوش کردند و در خانه پراکنده شدند.

از میان آنها بچه موشی همراه با سه نفر دیگر به آشپزخانه رفتند و در تلاش مذبوحانه ای سعی کردند تا سر و وضع خود را آراسته کنند. زیر چشمی به یکدیگر نگاه می کردند و گاهی کسی زیر لبی دشنامی می داد که واقعاً کسی خیلی هم جدی اش نمی گرفت. بعد هر یک به در و دیوار آشپزخانه چشم دوختند. نمی دانستند باید چه کنند. یک صندلی آن جا بود که در یک لحظه هر چهار نفر چشمشان به آن افتاد؛ اما تا خواستند بجنبند، یکی از آنها که نزدیک تر بود خود را روی صندلی انداخت و طوری پاها و باسنش را سفت به آن چسبانید که انگار می خواست با آن به فضا پرتاب شود. سه نفر دیگر همان طور روبه رویش ایستادند و به روی خود نیاوردند. بیشتر در فکر آن بودند که چطور باید راهی را برای خودکشی دهاتی خانم پیشنهاد کنند که رو دستش نیاید. رقابت سنگین شده بود. حالا دیگر پیشنهادهای ساده ای که اول بار به ذهن هر کدامشان می رسید، مایۀ خنده و تمسخر بود. حالا باید دنبال راهی می بودند که اولاً مطمئن باشد، دوماً آنقدر از خلاقیت ویژه ای برخوردار باشد که دهاتی خانم را به وجد آورد.

پس از لحظاتی آن چنان در فکر فرو رفتند که نفهمیدند سیاه چال بیرون پنجرۀ آشپزخانه روی دو پای سیاهش ایستاده و پارس می کند. چند باری حتی بچه موشی به او که از لبانش آبی لزج آویزان بود، خیره شد اما نفهمید دارد به چه نگاه می کند. سیاه چال انگار که فهمیده باشد زنان او را به هیچ وجه نمی بینند، صدای پارسش را بلندتر کرد؛ اما باز هم کسی به سوی او سرش را برنگرداند. پیرزن ها هر یک به جایی خیره بودند و مدام در آشپزخانه قدم می زدن . کسی که لباس سرتاسر سیاهی پوشیده بود و از دیگران وضع بهتری داشت پیشنهاد کرد که فنجانی چای بخورند. همه به جز پیرزنی که می ترسید صندلی را از چنگش در آورند و همان جا سفت نشسته بود و دست هایش را به چانه هایش زده بود حرف او را قبول کردند. زن میانسالی که از بقیه کمی جوان تر بود و لباس سرخی با ژاکتی کرم به تن داشت و معلوم بود که از فکر پیدا کردن راه حل مضطرب شده، کتری را از پشت سطل خاکستری بزرگی که روی اجاق بود برداشت و برای خودش، پیرزن سیاه پوش و بچه موشی چای ریخت و بعد بدون آن که دیگر به آنها نگاهی بیندازد، هیکل درشت خود را بالای کابینت انداخت و به روبه رویش خیره ماند. پیرزن سیاه پوش نگاهی به زن میانسال انداخت و بعد انگار که از  فکر نشستن بر کابینت ها  خوشش آمده باشد، جای خالی دیگری آن طرف اجاق پیدا کرد و بعد از تلاش چندباره، خود را بالا انداخت و پس از ناله ای از  فرط درد استخوان، صورتش را کمی مچاله کرد و همانجا ثابت ماند و در فکر فرو رفت. صدای پارس سیاه چال جیغ شده بود. حالا دیگر سیاه چال روی چهار پایش به سرعت اطراف پنجرۀ آشپزخانه این طرف و آن طرف می پرید و گاهی به آن طرف خیابان چشم می دوخت و باز پارس هایی دلخراش خود را آغاز می کرد. اما باز هم کسی صدای او و صدای مادر شوهر خانم طلا که فریاد می کشید: «عروسم خودش را کشت.. عروسم خودش را کشت» را نمی شنید . حتی بچه موشی که کنار پنجره ایستاده بود و به گل فنجان چایش چشم دوخته بود هم یادش نیامد که هر بار سیاه چال این طور پارس می کند، به این معناست که حتماً اتفاق شومی در شهر افتاده.