ابهام زدایی
نوشته: سودابه استقلال
به سقف زل زده بودم و به «جیم سمز» فکر میکردم. به اندام تکه گوشتی لیز، چندکزده و خیس در دهانش، به سر کموبیش پنج کیلوییاش و به رنگبندی آبی کمرنگ از سرشانه تا مچ پایش. تجسمش سخت نبود؛ از جنس خودم شده بود. آاادم!
داشتم مقایسهاش میکردم با «گرگوار سامزا»ی دوست داشتنی و با «اودیسه»ی عاشق که احساس لطیف و ناشناختهای را در من برانگیخته بود. فکر کردم آیا دوست دارم یک صبح در حالی بیدار شوم که دچار گونهای دگردیسی شده باشم؟ نه، گمان نکنم. اما تصمیم گرفتم چند دقیقه با «جیم سمز» همراه باشم. آن هم نه از نوع انسانیاش؛ جیم سمز بدون دگردیسی، با شاخکهای بلند و دستوپاهای مشمئزکنندهاش. او طی یک دگردیسی، آدم، آن هم نخستوزیر شده بود. خواستم فقط اینبار، در قالب اولیهاش، رئيس جمهور خانۀ صدوسی متری ما باشد. داشت در گوشۀ شرقی سطح ناصاف سقف حرکت میکرد و رژۀ وزرای در رکابش تا لبۀ چارچوب بالایی در، تصویر واضحی در ذهنم ساختند. میرفتند تا به ادارۀ امور بپردازند!
جیم با جثۀ بزرگ و بالاپوش زرهمانندش بیاعتنا به دیگران، جلودار بود و به تنهایی راه را انتخاب میکرد. سر هر درز و سوراخ توقف میکرد، شاخکهایش را تکانی میداد و بقیه هم دنبالش میرفتند. دهتایی بودند؛ بزرگ، کوچک، کوچکتر، قهوهای پررنگ، قهوهای کمرنگتر با بالاپوش با زائدۀ دممانند، بیزائده و بیزره و ساده و گیج و منگ. از چارچوب پایین آمدند و در خط ممتد پایین دیوار به ردیف حرکت کردند. غافل از اینکه راه اشتباه را انتخاب کردهاند. داد زدم: «نه، از اون سمت نه.» جیم زرنگتر از این حرفها بود. سر بزنگاه راهش را کج کرد به طرف حمام. کوچک ترین و گیجترینشان، شاخکش را در پودر سفید سر راه فرو برد و در دم، واژگون افتاد. چهار دستوپایش تکانی خورد و بعد مچاله شد. بقیه دنبال جیم به سمت حمام میرفتند. وای حمام عزیزم، تنها حریم خصوصیام. حمام و توالت مجاور اتاقم با سنگ کف مرمر یک دست سفید و تمیز، دیوارهایش کاشیهای طرحدار آبی ملایم بود. احساس تعلق خاطر عجیبی کردم.
نه، آنجا چرا؟ تقصیر خودم بود؛ رو داده بودم. گفتم: «نه، اونجا، نه» اشتباه کردم، بهداشتم و حریم خصوصی ام و خراب نکنین بیاین تو همون درز و دورزا مخفی باشین، قول میدم کسی کاری به کارتون نداشته باشه.» به ذهنم هم خطور نکرده بود که اوضاع یک آن، این چنین خارج از کنترلم شود. به محض ورود به حمام، رئیس ایستاد.
شاخکهایش را بالا برد و چندبار چپ و راستشان کرد؛ انگار داشت ورد میخواند. بقیه هم همین کار را کردند. بعد از کاسه توالت بالا رفتند. وااای، نهههه، دیگه جای….دنمون هم به گند کشیده میشه؛ «دورتا دور کاسه سفید و براق توالت حلقه زدند» و رمزی، دست و پا و شاخکهایشان را تکانتکان دادند. دو زرهدار به داخل توالت به اعماق رفتند. بقیه پراکنده شدند. هریک به جایی سرکی میکشید و تعداد زیادی شبیه خودش را از زیر کفپوشها، پشت تابلوها، دهانۀ کولر، زیر کمد و کارتونها و دهها جای دیگر که هرگز فکرش را نمیکردم بیرون میآورد. باورم نمیشد، این همه سوسک پنهانی با ما زندگی میکردند و خبر نداشتیم. چشمهایم گرد شده بود. زبانم بند آمده بود. خواستم از خیر خیال جیم سمز بیرون بیایم اما دست و پا و مغزم قفل کرده بود. دست من نبود، اوضاع میرفت دگرگون نه، واژگون شود. لشکر زرهپوش سیاه و قهوهای، سراسر راهرو به طرف آشپزخانه را پر کردند. نه آشپزخونه نه. مادرم این صحنه رو ببینه سکته میکنه. مادر روی مبل راحتی روبهروی اتاقم بود. او را میدیدم که با دهان باز به خواب عمیق رفته بود. یکی از زرهپوشهای بدترکیب به سمت مادر میرفت. اگر وارد دهانش میشد؟ دندانهایم را به هم ساییدم. باید به جیم نشون بدم صاحبخونه کیه، کو؟ این سوسککش کجاست؟ نکنه دیر بشه. قلبم به تپش افتاده بود. آب دهانم را قورت دادم و به خودم تکانی دادم. کتاب از دستم افتاد روی زمین. دوروبرم را نگاه کردم. همهجا امن و امان بود. نفس راحتی کشیدم و لبخند زدم. ناگهان از گوشۀ چشم کنار طرهی موی خرماییام، حرکتی توجهم را جلب کرد. جانور کوچکی، کنار سرم بیمحابا روی بالش عزیزم سیاحت میکرد. تقلایی در کارش نبود؛ رشتههای ظریف روکش ابریشمی، راهش را هموار میکرد. سمز! از کجا، باز اینجا پیدایش شده بود؟ چهطور وجودم را هیچ انگاشته بود و بیهیچ ترسی بیخ گوشم عرض اندام میکرد؟ خرامانخرامان از روی بالشم پایین میآمد و نزدیک یقۀ بازم رسیده بود. باز در خلسۀ خیال بودم؟ هیبت قهوهای کوچک را روی بند سرخ سوتینم دیدم. جیم سمز واقعاً به اتاق خوابم آمده بود یا… نگاهی به درز بالای در و نگاهی یکطرفی و گیج به گریبان عریانم کردم.
یکمرتبه حرکت رشتهای سرد و مشمئزکنندهای را روی پوست نازک سینهام درست جایی که در امتداد خط سوتین به زیر بغلم میرسید حس کردم. لرزش سرد و سریعی در تمام بدنم منتشر شد و اقتدار پوشالی درونیام، آنی فرو ریخت و صدای جیغ خفهای از گلویم خارج شد؛ اما طنین نفسهای خسته و کشدار مادر روی کاناپه جیغم را برید. دلم نیامد بهخاطر یک «جیم سمز» گرچه که نخست وزیر باشد یا حتی به خاطر سامزا حتی اگر کافکایی باشد، خواب او را آشفته کنم. نیمخیز شدم و با شجاعت دست در گریبانم بردم. نبود. صاحب آن پاهای چندشآور روی بدنم نبود. درزهای لباسم را جست وجو میکردم که نگاهم جایی، زیر گوشۀ بالش متوقف شد. کوچولوی موذی، دیدمت. معلوم شد دارودستهی سمز در سقف خیالم بودند و این یکی روی بالشم. به اندازۀ ناخن انگشتم بود. قهوهای براق، با لکۀ کرمقهوهای در انتهای تن بندبندش که شکل هندسی لکه، هلال انتهایی را به دو ضلع ختم میکرد. دست و پاهای سیاه و باریکتر از مویش، چندشآور و حیرتانگیز یک لحظه هم از حرکت نمیایستاد. .از دور کمی خم شدم. با هوش حسی قویاش، سایۀ کمرنگم را حس کرد و از حرکت باز ماند. سرم را پیش بردم و فوت محکمی کردم. شاخکش تکانی خورد. وارونه افتاد. تقلا کرد، بینتیجه بود. دست و پاهایش جمع و زیر تنش مچاله شدند. حالا مثل جسمی بیجان، با هر فوتم اینور و انور میشد. دست از سرش برداشتم. بعد از چند دقیقه دیدم راه افتاد. مثل گاو خدا سرش پایین بود و روی دشت بیانتهای تشکم سیر میکرد. کاری به کارم نداشت. کاری به کارش نداشتم. اما هرکس جای خودش فوتش کردم تا برود همان جایی که جایش بود. تا توی بالکنی دنبالش کردم و با جاروبرقی جمعش کردم و تمام درزها را سمپاشی کردم تا راه را حتی بر خیال ببندم.
موارد بیشتر
دوشنبهها با داستان (داستان کوتاه “برشت” اثر سارا عبدلی)
بخش داستان کوتاه فصلنامه شماره هفتم ماه گرفتگی سال دوم/ شمارۀ هفتم/ پاییز ۱۴۰۳ (دریافت فایل الکترونیکی بخش داستان)
دوشنبهها با داستان (داستان کوتاه ” عشقها و بوسهها ” اثر فاطمه آزادی)