بهشت گُمشده
نوشته: نوشین جمنژاد
محل تولد: ایران، تهران
مقیم: دالاس- امریکا
مدرک تحصیلی: کارشناسی ادبیات انگلیسی و کارشناسی ارشد مدیریت بانک داری در ایران و کارشناسی روانشناسی کودک در امریکا
فعالیت: نویسنده، مقالهنویس، منتقد و شاعر
به من میگویی محال است آن روزها کسی من را به یاد بیاورد. ولی حتماً آن روزها را به یاد میآوری. یادت میآید؟ آن روزهایی که از تنهایی با خودم و در دلم حرف میزدم و تو خوش نداشتی به درددلهای من گوش بدهی. ساعتها، روزها و هفتهها گذشت و من لحظهبهلحظه بزرگ تر میشدم و اعضای جدیدی در من پدیدار میشد؛ ولی به خاطر تو که از من رنجیده نشوی خفقان میگرفتم. دستهایم را صبورانه بر سینه میگذاشتم. پاهایم را توی شکمم جمع میکردم و بر پهلو مُچاله میشدم. گاهی از تنهایی خسته میشدم. سکوت میکردم و دستها و انگشتهایم را باز میکردم و مجبور میشدم دیوارهای تنگ و تاریک را بغل بگیرم. صورتم را به آن تودههای چسبناک میچسباندم و از خود میپرسیدم: «من درون کیام؟ چه چیزهایی در انتظار منه؟ چرا قراره برای چندمین بار به این دنیا بیام درحالی که کسی از بدنیا اومدنم خوشحال نیست.»
بعد با چشمهای بسته همه چیز از مغز نصفهنیمهام میگذرد و مثل ماهی کوچکی در تنِ تو به هر طرف میلغزم. تو از پشت شکمت نیشگونی از من میگیری و میگویی: «بسه دیگه! اینقدر تکون نخور و وراجی نکن. سرِم رو بردی. میدونم بالاخره با این کلۀ بیمغزت زندگی من رو خراب میکنی. همون کاری که پدرت با نیلعبکش کرد. حداقل اون یه مرد هنرمند بود ولی تو فقط بلدی لگد بزنی و تالاپ تولوپ کنی و آدم رو دیوونه کنی. کمی آدم شو. خدا میدونه به چه دردی میخوری.»
و من در حالیکه کلمات اندوهوارت را حس میکنم، جلوی زبانم را میگیرم تا تو ناراحت نشوی. چون این را میدانم؛ اگر اعصابت به هم بریزد دیوارههای سلولی به لرزش درمیآیند. رگها منقبض میشوند و جای من هم تنگتر میشود. گویی مثل زلزلهای ناگهانی که میآید و همه چیز را نابود میکند. من یک سره چشمم به آن دعاییست که روی لبهای تو حرکت میکند و باعث غصهی من هم میشود. به صدایت گوش میدهم چون همه چیز را خوب میشنوم. به چشمهای غمزدهات نگاه میکنم و میبینمت که به یاد پدر میافتی و برایش از ته دل دعا میخوانی.
سکوتی در دلت انبار شده و اسیرت کرده است. من از این فرصت استفاده میکنم تا با تو حرف بزنم و از این سکوت حبسشده در دلم نجات یابم. انگار کمی دلت به رحم میآید. با ملایمت و مصمم نگاهم میکنی. هر بار به من نگاه میکنی با آن نگاه پُر مهرت جرئت و اعتماد به نفسم بیشتر و بیشتر میشود. توی صورتت چیزی میبینم که یک باره احساس میکنم انگار بزرگ شدهام، عاقل و بالغ شدهام. شاید هم شکل و قیافهام مثل پدر شده است که کمی به من توجه میکنی. میتوانم خیلی واضح تصویرش را توی چشمهای زیتونی رنگ غمزدهات ببینم. سعی میکنم از خاطرات قبل از تولدم با تو حرف نزنم. فقط میخواهم آنها را به تو نزدیکتر کنم تا آنچه را من میبینم تو هم آنها را بتوانی ببینی. میدانم که تو خاطرات را توی سرم میخوانی. وقتی با خاطرات تنها میمانم، میبینمشان که توی تاریکی در ذهن من شناورند و به هر طرف میچرخند. مثل جانورهایگرسنه که برای خوردن غذایشان حریص هستند و من هم منتظر میمانم تا بیایند و ذرهذره من را ببلعند.
بادی میآید و موهای بلند و دامن آبی رنگت را تکان میدهد، وقتی با عجله و هراسزده خرتوپرتهای پدر را به شهر میبری تا برای بدهیهایی که به بار آورده بفروشی، من وارونه میشوم و به دیوارههای کدر زندانم میچسبم درحالیکه حتی یک اینچ فضای خالی در اختیار ندارم و زانوهایم به شکمم چسبیده، طلبکاران را میبینم که زیر درخت سپیدار با تو بحث میکنند و من هم افکارم و هم سرم درگیر این جارو جنجالها میشود. با اینکه میدانم چارهای ندارم، گوشم را روز و شب به این دیوارهی خونی و لزج میچسبانم. صدای طلبکارها هر لحظه بیشتر میشود و من از ترسم، توی وجود تو، مثل مرغ لندوک، کز کردهام و به همه چیز گوش میدهم. در حالیکه نمیدانم مقصدم کجاست! تو از دعوا و مرافه با آنها خسته میشوی و به خانه میروی و در آن شب شرجی، روی تختت چنبره میزنی. شبهای شرجی سخت و دردناک شبانه که هوا در آن موج برمیدارد. وحشتزده و دلگیری. خودت را به در ودیوار میکوبانی.
میدانم زندگی رویِ خوشش را از تو برگیرانده، ولی با من اینکار را نکن که طاقت ندارم و غمگینتر میشوم. وقتی به حرفهایم گوش میدهی، از خوشحالی خودم را به طناب بینمان آویزان میکنم و در گوشهای گولِه میشَوَم. هرقدر هم که خاطرات ناخوشایند باشند تو اهمیت نده. خاطرات گاهی آنقدر سمج اند که از ذهن بیرون نمیروند. آن چیزهایی که از نظر تو خاطره نیستند، برای من خاطره به حساب میآیند، چیزی که برای تو یکبار اتفاق افتاده، برای من دائما تکرار میشود و آن هم بیشتر خاطرات قبل از تولدم است. این را بدان که من تنها بازماندهی پدر هستم که همیشه عاشقش بودی و در رؤیاهایت با او حرف میزدی. پس نمیتوانی من را بکُشی که اگر این کار را بکنی کل خاطراتت را کشتهای. آنوقت مجبور میشوی در رؤیاهایت افسوس من را هم بخوری.
هر روز اول صبح که میشود طلبکارها میآیند و سراغ پدر را از تو میگیرند. نعره میکشند و خانه را زیر و رو میکنند، درهای کمدها را میشکنند و هر جایی را کنکاش میکنند. با چوب و چماق برگهای درختان سپیدار را که پدر با دستانش آنها را کاشته میشکنند و همه چیز را نابود میکنند. تو جلو میروی و با ترس و لرز میگویی: «این گلها را نشکونید. محض رضای خدا کمی دل رحم باشید. اینا تازه گل دادن. آخه چرا ناراحتیتون رو روی گلها خالی میکنید؟»
طلبکارها اعتنا نمیکنند و به کار خودشان ادامه میدهند. توی دلت غوغایی هولناک پرسه میزند. میبینی، من هم از این جدارههای ضخیم که همه طرف شکمت را احاطه کرده میبینم. میبینم که کفشهایشان را خشمگینانه روی زمین میکشند و به سراغت میآیند. تو داد و بیداد میکنی و به خودت میپیچی و حالت بد میشود.
هر بار که عق میزنی، شانههایت بالا و پایین میرود و من هم تمام بدن کوچکم کجومعوج میشود و دوباره در تاریکی فرو میروم. گویی که در پنجۀ مرگ گرفتار میشوم و حتی تا حد ذرهای کوچک آب میروم. صدای فریاد طلبکارها آزارت میدهد که میبینی صدای صاحبخانه هم به آن اضافه میشود. صدای خشداری میگوید: «نمیدونم الآن چند ماهه اجاره خونتون عقب افتاده. شوهرت هم که معلوم نیست کجا گم و گور شده. مُردهاس، زندهاس! چند روز دیگه بهت مهلت میدم وگرنه جل وپلاست رو جمع میکنی و میری.
چشمهایم تنگ شده و باز نمیشود. میدانم که پدر از ترسش سر به کوه و بیابان گذاشته و به دلت شده که هیچ وقت برنمیگردد. لگدی محکم میزنم تا حواست پرت شود؛ ولی تو خوش نداری این چیزها را بشنوی، تشر میزنی که ساکت شوم. با همۀ فلاکتت سرم داد میزنی و میگویی: «باز اراجیفت شروع شد؟ با این حرفهای مزخرف ذهن من رو خراب نکن. زمان اون رسیده که برای خودت مردی بشی، بهجای مسخره بازی و ول گشتن تو این کیسه آب لعنتی، کمی فکر کن که چه کاری کنیم که از دست این طلبکارها و صاحبخونه بتونیم نجات پیدا کنیم!»
من وارونه میشوم و تو را تماشا میکنم که اثاثهای سنگین خانه را جابهجا میکنی و خم میشوی یا از نردبان بالا و پایین میروی تا من کوچکوکوچکتر شوم یا شاید هم محو شوم.
با هر توفانی کوبنده از جانب تو، من هم در درون اقیانوس شخصیام، کلهمعلق میشوم و با شدت به سقف زندانم برخورد میکنم و انگشتهایم، دستها و شکمم سفت و چغر میشود.
اگر به حرفهای من گوش میدادی، همه چیز خیلی بهتر پیش میرفت. اگر تصمیمت را تغییر میدادی و کمی هم به من فکر میکردی همه چیز بهتر میشد. نمیدانی تنها چیزی که باعث خوشحالیام میشود، حرف زدن دربارۀ سرانجامی است که به قبل از تولدم مربوط میشود؛ اما باور کن قصدم ناراحت کردن تو نیست، فقط میخواهم با یادآوری آن خاطرات به هم نزدیکتر شویم. آن خاطرات اگر چه تلخاند، ولی باعث میشوند که دوباره به درون تو برگردم. حتی دلشوره و اضطرابت هم مثل بالشی نرم، تنم را گرم میکند، هرچند سخت است؛ چون از جانب توست برایم جذاب و خوشایند است.
وقتی برای یافتن پدر سر به کوهها میگذاری، تلاطم سنگین قدمهایت تسکینم میدهد و بیخیال و شاد میشوم. چون به تو چسبیدهام و با همان طناب بند ناف با هم نفس میکشیم. میدانم آنچه همیشه بین من و تو فاصله انداخته، مرگ مشکوک پدر بوده که دنیایمان را از هم جدا کرده؛ ولی اگر او نیست من که هستم. عصبانی میشوی و با خشم میگویی: «روزی که پدرت از ترس طلبکارها فرار میکرد، نیلعبکش رو که به جونش بسته بود توی حیاط پرت کرد و اون رو شکوند و بعد خاکش کرد. پدرت و سازش همیشه مثل دو روح در یک جسم بودن. حالا من با تو چی کار کنم؟ من هم تو رو از بین ببرم؟»
حرفهایت قلبم را به درد میآورد. به دلت افتاده که پدر دیگر برنمیگردد. آخ! خدای من، چقدر کلافهام که نمیتوانم برایت کاری کنم تا دلتنگیات برای پدر کم شود. وقتی به این قسمت از زندگیمان میرسیم، تو زار زار گریه میکنی و من با ضربهای از طرف تو سرم گیج میرود و باز هم وارونه میشوم..
پدر نیست. ناخواسته ما را تنها گذاشت و رفت. تو میخواهی من هم نباشم و بمیرم یا میخواهی مثل پدر که سازش را نابود کرد، تو هم من را سر به نیست کنی. وقتی در شکمت تکان میخورم و با انگشتهایم به تو چنگ میزنم، خاطرات پدر دوباره برایت زنده میشود و بیشتر ناراحت میشوی. شاید هم مردد میشوی که با من چه کار باید بکنی. نمیدانم، شاید هم برای هر سهمان بهترین راه همین باشد که من نباشم. سرم را خم میکنم، به انتظار ضربهای محکم که همه چیز را آرام و روبهراه میکند، به آسمان گرفتۀ خیسی که در آن غوطهورم، بیصبرانه زل میزنم. میدانم که بهخاطر یادآوری خاطرات میخواهی تنبیهام کنی؛ اما از تو عاجزانه میخواهم به بچهای که قبل از زاده شدن یتیم شده، کاری نکنی که از زندگی هم بیزار شود، چون من همین جوری از پدر مردهام مردهترم، پس مادر من را نکش
صدای هیاهوی باد از میان سپیدارها به هر طرف میپیچد و با صدای پدر و نیلعبکش در هم میآمیزند. هر دوی مان به آنها گوش میدهیم و من در حسرت بهشتی گمشده، به هر طرف میغلتم و تو با هالهای نورانی که از دامن آبیات متصاعد میشود سرعت قدمهایت بیشتر میشود و دور سپیدارها مثل گردبادی میچرخی و هر لحظه دورتر میشوی و من با دندانهای قفل شده آنقدر به تو میچسبم تا ذرهذره خاموش میشوم.
موارد بیشتر
بخش داستان کوتاه فصلنامه شماره هفتم ماه گرفتگی سال دوم/ شمارۀ هفتم/ پاییز ۱۴۰۳ (دریافت فایل الکترونیکی بخش داستان)
دوشنبهها با داستان (داستان کوتاه ” عشقها و بوسهها ” اثر فاطمه آزادی)
دوشنبهها با داستان (داستان کوتاه “ساعت یه ربعمانده به نه آشغالها رو بیرون بگذار ” اثر ساریه امیری)