دوشنبهها با داستان
داستانهای منتخب
به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال
داستان کوتاه ” رویاهای روی پل”
نویسنده: حسین نوروزیپور
آرام قدم میزد. مسیر خیابان را با خیره شدن به دیوارها طی میکرد. چشمهای درشت سیاه او ورقهای عکس دار چسبیده به دیوار را آن قدر در احاطه داشت که پاهایش نای حرکت نداشت. دنبال سایه او در صبح علی الطلوع مردانی به راه افتاده بودند. هر جا لختی خستگی در میکرد، مردهای چشم هرز پشت هم سر میجنباندند، تنه به هم می¬زدند تا نگاه تیزتری داشته باشند. زن با خبر از همه نیش نگاهها کوچه عوض کرد، پا تند کرد، به عکسهای خود در اعلامیه ها خیره تر شد و با نگاه غصهدار و اشک در چشم آن قدر غمگین شده بود که به حال خود تاسف می¬خورد. زن از خیره شدن به عکسهای روی دیوار که پژمرده تر میشدند، فارغ شد و مسیر را عوض کرد و چشم به پشت کرد انگار دیگر سایه مردها پیدا نبود. حالا زن با خیالی آسوده طرف پل میرفت. پل محل خاطرات پیر دختر بود. در امواج طوفان سالهای بحران این رودخانه جسدهای جوان را در آغوش میگرفت و پیردختر میدید گاهگاه محل بازی دوران کودکی او، با پرتاب گلهای رُز سیاه، سپیدی روز تیره تر میشد و او باز هم امید داشت که شاید خونهای هم بازیهای او برای این رودخانه شگون داشته باشد. بچهای که دست مادر را دندان گرفت و خود را پرت کرد توی رودخانه و مادرش با چادر سیاه سوراخ سوراخ شده گریه میکرد و میگفت:” بچهام دیشب شنید یام یام دوست بچههاست امروز سرصبحی به من گفت: مامان یام یام می¬خوام دوستمو میخوام. اما من که سرم از این حرفها در نمیره. گفتم بچه دوستت منم مادرت یام یام کیه؟ اما زور میکرد یام یام میخوام من که پول نان ندارم، شوهرم سالهاست گذاشته رفته کویت.”
حالا گستره وجود خورشید بر پل بود. انگار بر لبه رودخانه تکیه داده بود، سینهکش طرف آب میرفت. رودخانه داغ میشد. خورشید هزاران هزار بار شاید بیشتر از این هزاران هزار بار چنین افقی داشته زنها و بچه¬هایی را دیده که پدرشان با گلولههای سربی بر پشت، با نشان دایره خونی، از عطش خود را به رودخانه پرت کردهاند. دختر و پسرهای جوانی را شاهد بوده که بعد سنگسار به رودخانه پرتاب میشدند و زنهایی که زیباییهای خود را فروخته بودند و بعد شرمساری، خود را میان رودخانه خیس میکردند.
حالا زن در دهه پنجم عمر خود بود زمانی که عقل سرخ او خسته بود. زن پیر دختر بود، هرگز خواستگاری بعد از مرگ نامزدش نپذیرفت. برادر و خواهر نداشت. قوم و خویش از دست داده بود. تنهایی که در قبل به او نیرو میداد حالا او را سست و تنبل کرده بود. برای همین بود که دیروز تصمیم گرفت که اعلامیه ترحیم خود را آماده کند و چهره خود را در اعلامیه مرگ ببیند و بعد همه-ی کسانی را که ممکن بود به صورت اتفاقی، دوستهای بعد از مرگ او شوند دور مقر دوران کودکی خود، محل بازی همیشگی آن موقع، زیر پل، جمع کند. آنگاه مسیر حرکت خود را به طرف پل پیش برود آرام، متین، باوقار، سنگین، شسته و رفته، با پیراهنهای زیر، تمیز به استقبال امواج رودخانه برود. حالا پیردختر تماشا میکرد سنگینی آفتاب را بر پل، حرکت دوچرخه سوار جوان را بر روی پل و زن سالمندی که مثل قدیم قدیمها لچک روی سر گذاشته بود، آرام آرام، با دستهای لرزان، تکیه بر میلههای پل عقب تر از سایه خود حرکت میکند و پیر دختر انگار فکر میکرد زمین و آسمان در یک توقف طولانی ماتمزده است، شاید برای همین بود که میخواست میان امواج رودخانه حرکت زندگی را در خود حس کند، تصمیم گرفته بود مرگ پر ماجرایی داشته باشد. روپوش اجباری تردد در شهر را کند و با لباس راحتی ماند و سنگ بزرگی را برداشت و بغل کرد و با طنابی، دور بدن خود و سنگ را به هم چفت بست. وقتی سنگین شد خود را آماده کرد برای پرتاب، به اعماق رودخانه و پرت شد و آب رودخانه قلپی صدا خورد و جسم دختر ناپدید شد، جز لباس سیاه او که هنوز بوی تن دختر را در خود داشت. بوی آب مانده مثل عرق گندیدهی بدن پخش میشد خورشید به لبه میلههای پل انگار هنوز ایستاده بود و بزرگی دختر شمالی را تماشا میکرد و برایش اشک میریخت و کسی نمی دانست خیسی میلهها اشک خورشید است. حتی پیرمرد دورگردی که خبر از حادثه نداشت و زنبیل پر شده از سیب خود را زمین گذاشته بود و تکیه به خیسی میلههای پل داده بود تا نفس تازه شود و سیگاری دود کند. شاید حالا پیر دختر از آسمان به زمین نگاه میکند یا جایی دور تر از خورشید قرار دارد، از دوردست بر پل خیره شده است و می بیند خیسی میلههای پل را که اشک خورشید بود انگار خورشید نمی توانست تحمل کند آنقدر خیس و خیس شد میلهها که ابرها برای تیمار خورشید آمدند خورشید میان پنبههای ابر خفت اما زار زار برای هلاک دختر گریست باران بارید و مردم آرام آرام میان دانههای ریز باران آخر تابستان با خواندن اعلامیهای که چهره آن برایشان انگار آشنا بود جمع میشدند.
دوستهای ناپیدای عمر کوتاه او حالا با زنگ تلفن و یا خبرهای همسایه ها میشنیدند دوشیزهای با چسباندن اعلامیههای ترحیم خود به دیوارهای شهر، خود را در محل میعاد پس از مرگ خود که پلی را به بیمارستان سینا و هتل بزرگ شهر است به رودخانه سپرده است و در این روز گرم انتهای شهریور مرگ را به جان و دل پذیرا شده است.
تنها در آن لحظه بود که مردم کنار هم جمع شدند و برای از دست دادن دوستی ناپیدا به فکر فرو رفتند. تلخی و شیرینی زمان از یاد رفته در ذهن جمعیت بازخوانی شد و هرکسی چیزی سر زبانش آمد:
-آره همین جا بود، بادبادکها را ول میکردیم.
-آن هم چه بادبادکهایی، گاهی تا نوک درخت بالاتر نمیرفت
-بادبادکهای من همیشه خوب و درست بود.
-شما دخترها عروسک ها همیشه بادکنک بازی میکردید.
-نه اشتباه میکنی اتفاقا بهترین بادبادک مال سارا بود.
-بادبادکهای رنگی سرخ و زرد و آبی و سفید چه رنگ هایی ول میشد رو هوا.
-ماهیگیرها کنار رودخانه مینشستند و زنبیل پر میکردند از کولی.
-پیرزنی که میآمد و برای ما دوغ میآورد میخواند دوغ دارم دوغ مش حسن دوغ چرب و صفرا بر،بخوری لول می شی.
-یک روز دماغ یک پسره مثل یک بادمجان شد کوفته و بادکرده. تعجب کردیم چرا اینجوری شد تا اینکه مادرش گفت: پسرم رفته باغ فلفل سبز را کرده تو دماغش خواسته نمایش بازی کنه.
آن روز تمام حرفها درباره آدمهایی بود که جوری به زندگی آدمهای دیگر ربط پیدا کرده بودند و همهی حرف ها شد ولی حرفی درباره پیر دختر غرق شده توی رودخانه نشد چون کسی از گذشتهاش چیزی نمی دانست ولی اما شاید بعد از حادثه توی ذهن آدمها جا باز کرده باشد و سالی یکبار در انتهای شهر یور پایان فصل دوزخ کنار پل جمعیتی حاضر شوند و توقف کوتاهی داشته باشند و چهره پیر دختر را در ذهن خود یاد آورند و برای نیاکان خود شاخهای گل توی رودخانه زیر پل پرت کنند و آنگاه سطح رودخانه از فوران شاخه گلهای پرت شده باغی بهشتی شود و شاید پیر دختر کنار خورشید ایستاده باشد و سخاوت دلها را دیده باشد و خوشنودتر از همه عمر خود در زمین به پل نگاه کند.
لینک ارتباط با دبیر داستان جهت ارسال آثار:
https://t.me/s54_est
موارد بیشتر
بخش داستان کوتاه فصلنامه شماره هفتم ماه گرفتگی سال دوم/ شمارۀ هفتم/ پاییز ۱۴۰۳ (دریافت فایل الکترونیکی بخش داستان)
نقد و پژوهش منتخب در سایت (تأملی بر رمان «به تماشا» اثر «فریبا چلبییانی» به قلم سارا شمسی)
نقد و پژوهش منتخب در سایت (بررسی راوی موثق در داستان “ابر بارانش گرفته است” اثر شمیم بهار)