دوشنبهها با داستان
داستانهای منتخب
به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال
داستان کوتاه ” یک جدایی “
نویسنده: محمدرضا زادهوش
هوا گرم شده و در دوباره بازی درآورده. با چند تا لگد بازش می¬کنم و با خشونت میزنمش به هم؛ صدای بسته شدنش نمیآید. یکی لای در واایستاده، میآید تو حیاط.
- آقا شما با کسی کار دارید؟
- بله.
- با کی؟
- با خود شما.
- بفرمایید.
- من همانیام که دنبالش هستید.
- من دنبال کسی نیستم.
- چرا همان کسی که میگویید زندگی شما را از هم پاشانده.
- یعنی شما آن کار را کرده¬اید؟
- بله آمدهام اگر هرکاری از دستم برمیآید انجام بدهم.
- چرا با زندگی مردم این کار را میکنید که بعد عذرخواهی کنید؟
هم.سایهها از پنجرهها سرک میکشند، دو نفر پرده را پس زدهاند. چند نفر تو کوچه واایستادهاند و چند نفر تو حیاط خودمان. - آمدهام با هم حرف بزنید.
- آخر این کار که با حرف درست نمیشود.
- اول حرفهای من را بشنوید تا بعد وارد عمل بشویم.
راهم را میکشم و میروم تو. آنجا که نمیشود حرف زد، دعوتش هم نباید بکنم. خودش میآید مینشیند رو زمین: - آقا من بیجا کردم.
- آهان حالا که به اینجا کشید و کاری دیگر نمی¬شود کرد بیجا کردی.
- هرچی از طرف من بوده به عکسش را میگویم. من نگفتهام جدا بشوید؛ ولی حالا میگویم از هم جدا نشوید… خوب است؟
نگاهش میکنم. چیزی برای مسخره کردن ندارد؛ نه چاق است، نه خمار است نه موی بلند دارد. - این حرفها به من چه مربوطه مگر من میخواهم جدا بشوم؟ مینا گذاشته رفته.
- من به او هم گفتم، گفتم برگردد.
- فردا دادگاه است من همهچیز را میگویم. من میروم از دستت شکایت میکنم.
- برو شکایت کن، هرکاری از دستت برمیآید بکن.
در را خیلی آرام میبندد. پنجره را باز میکنم. با دو تادست سرش را میگیرد فکر می.کند میخواهم چیزی تو سرش بزنم میگویم: در را محکم ببند. سرش را تکان میدهد. به در اشاره میکنم و داد میکشم: در را محکم ببند.
گاز را روشن میکنم. در یخچال را باز میکنم که یادم میآید چه غلطی میخواهم بکنم. تخم مرغ را میزنم به دیوار، سطل ماست را پخش زمین میکنم چند تا قوطی نمیدانم چی را میزنم رو میز. دیگر غذا درست کردن چی است؟ گوشی را برمیدارم زنگ میزنم به مینا. برنمیدارد. گاز را خاموش میکنم. چند تا کالباس را برمیدارم با نان معمولی میخورم. بگذار فردا بگویند دهنت بو سیر میدهد، تکه را میزنم تو ته ماندۀ ماست که حالم به هم میخورد. گوشی را برمیدارم دوست دارم بیندازمش از پنجره بیرون، بزنمش به دیوار یا بکوبمش به میز، زنگ میخورد: - سلام داداش.
- ما نزدیک بودیم گفتیم یک سری بهت بزنیم.
- آخ.
- چی است از آمدن ما ناراحتی؟
- نه این در دوباره بازی درآورده.
میروم در را باز میکنم. داداش و زن داداش میآیند تو.
مرتضی میگوید: طوری شده؟ - نه.
- همه¬چی به هم ریخته است.
- ببخشید دیگر.
- نه طوری نیست همین طوری پرسیدم.
زن داداش میگوید: میناجان کجاست؟ - می.آید… بالاخره پیداش می¬شود.
داداش میگوید: چشمهات یک جوری شده، دور از جان مثل معتادها شدهای.
زن داداش: دور از جان.
داداش: بله دیگر دور از جان، گفتم دور از جان.
بلند می.شوم یک دلستر خانواده از توی یخچال برمیدارم و توی سه تا لیوان میریزم. سومی کمتر شده. دو تا لیوان را تعارف میکنم. کلمۀ خانواده بدجوری اذیتم میکند.
زن داداش میگوید: کاش تو یک بار مصرف میریختی حالا که زنت نیست.
همهچی به زنم ربط دارد، همۀ حرفها دربارۀ این است که ببینند چه خبر شده.
داداش: پس خودت چی؟ - از من آنجاست حالا میآورمش.
حرف نمیزنم تا بلند شوند بروند. مطمئن شدهاند که یک جوری شده، حالا باید از زیر زبان من حرف بکشند، سرنخ دستشان افتاده، مثل بازجو البته محترمانه باید جلو بروند. زن داداش از پشت لیوان که برای خوردن کجش کرده من را زیر نظر گرفته. بین این همه بدبختی، همین که توانستم جلوی زبانم را بگیرم موفقیت بزرگی است. جلوی خوشحالی را هم باید بگیرم تا داداش نگوید از رفتن ما خوشحال شد. صبر میکنم سوار ماشین بشوند و دور بشوند و بعد در را میکوبم به هم. حس میکنم همسایهها همینطور من را می.پایند. دیگر میدانم اگر از کسی خوشم نیاید و بخواهم انتقام بگیرم چی کار باید بکنم؛ چند جلد کتاب خودشناسی، زندگیشان را از هم میپاشد. یک دلستر توی یخچال میگذارم، خطر مهمان را باید جدی گرفت.
مینا پیام داده: - کاری داشتی؟
حالا آن لاین شد مینویسم: - آره.
- ؟؟؟
- این استاد خودشناسی چی بود؟ آقای کاظمی بهت حرفی زده؟
- با او که همیشه حرف میزنیم.
- نه، یعنی اخیراً.
- آره.
- خوب چی گفته؟
- خیلی چیزها.
- یعنی دربارۀ جدایی هم حرف زده؟
- گفت جدا نشوید.
- خوب نتیجه؟
- نه دیگر من از او دستور نمیگیرم؛ من به خودم رسیدهام.
از کاظمی خندهام گرفته، سرش را گرفته بود که چیزی تو سرش نزنم. بد هم نبود میزدم؛ ولی چی میزدم؟ کتابهای خودشناسی. ولی اگر یکی برمیداشت میبرد خانه میخواند بدبخت میشد. میروم سر کتابخانۀ مینا. بعضی از کتابها معلوم نیست داخلشان چی هست. چه اسمهای قشنگی. قفسه را وارونه می.کنم کف اتاق. این اولش است؛ ولی منتظر باشید یک کار اساسیتر بکنم. پشتی قلبی را برمیدارم؛ مخمل سرخی که چشمهام را خمار میکرد. اولین چیزی بود که مجازاتش کردم؛ پنبهها از داخلش زده بیرون.
رضا نان و شیر و پنیر میگیرد و به من میدهد. - از این کارها نمیکردی؟
- بخور امروز تو دادگاه مثل معتادها نباشی.
دو ساعت بعد کیوان و مسعود تغذیهشان را به من میدهند، سیب سفید و خیار و نارنگی. آره باید جان داشته باشم از خودم دفاع کنم.
ساعت یازده میخواهم بروم دنبال مرخصی، میثم میگوید:
من میروم، کیوان یک تیغ میدهد دستم: برو دستشویی یک تیغ بینداز. بچهها سرووضعم را مرتب میکنند، رضا تو صورتم ادکلن میپاشد. صورتم را در هم میکشم. دهنم تلخ میشود.
کیوان: خوب شد تا دهنت بو سیگار نده.
چشمهای سرخم را چه کار کنم. شب روی صندلی میخوابم از تخت خوابم میترسم. از بدنم انرژی منفی متصاعد است. بد نبود این یکی را با کتابهای خودشناسی برطرف میکردم. - آقای قاضی من نه معتادم نه بیکار، نه زنم را کتک میزنم نه زندانیش کرده¬ام.
- او هم شکایتی ندارد فقط میخواهد جدا بشود.
- جدا بشود که جی بشود؟
- دوست دارد تغییر کند.
- مگر دست خودش است؟
- شما که میگفتید زندانیش نکردید.
- همه.چی سر جای خودش بود تا اینکه رفت کلاس خودشناسی.
- شما میتوانید از استاد کلاس شکایت کنید.
- با شکایت که زندگی ما برنمیگردد سر جای اولش.
- آقاجان! شما میگویید من چه کار کنم؟
- شما خودتان جای من بودید چی کار میکردید؟
- متارکه میکردم.
- خودش میگوید از من شکایت کنید شما میگویید شکایت کن اگر به جایی میرسیدم که نمیگفتید.
- مقابله به مثل کنید… بردارید کتاب علیه خودشناسی بنویسید.
کلی حرف داشتم، نمیدانم چرا اینقدر زود تمام شد. زیر اظهاراتم را امضا میکنم خیلی غوغا کردهام همۀ کارمندهای دادیاری و ارباب رجوع پشت در جمع شدهاند. از دفتر دادیاری میپرسم این کاظمی سابقه دارد. - ممنوع است ما سابقۀ افراد را به شما بگوییم.
- میخواهم بدانیم به صورت سیستماتیک نخواهد زندگیها را از هم بپاشاند.
- نه، کسی توی این مورد ازش شکایت نکرده.
چند روز گذشته. حوصلۀ هیچ چی را ندارم؛ گروهها را صفر هم نمیکنم. از گوشی میترسم، تلفنی که احضاریه روی آن آمد. خط اول آخرین مطلبها به چشمم میخورد: آقای قاضی من نه معتادم… .
جملۀ آشنایی است، تا از دستم نرفته بازش میکنم. اینترنت جانش درمیآید تا بالاخره باز می.شود. دیگر مشهور شدم. یک نفر زیر مطلب نوشته: اعتیاد که فقط مصرف مواد مخدر نیست.
لینک ارتباط با دبیر داستان جهت ارسال آثار:
https://t.me/s54_est
موارد بیشتر
بخش داستان کوتاه فصلنامه شماره هفتم ماه گرفتگی سال دوم/ شمارۀ هفتم/ پاییز ۱۴۰۳ (دریافت فایل الکترونیکی بخش داستان)
دوشنبهها با داستان (داستان کوتاه ” عشقها و بوسهها ” اثر فاطمه آزادی)
دوشنبهها با داستان (داستان کوتاه “ساعت یه ربعمانده به نه آشغالها رو بیرون بگذار ” اثر ساریه امیری)