دوشنبهها با داستان
داستانهای منتخب
به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال
داستان کوتاه ” سمساری صداقت”
نویسنده: بابک عارفی
از صبح یه پاکت سیگار کشیده بود و سه بار رفته بود سر مزار همسرش.بار اول پای پیاده، بار دوم با تاکسی، بار سوم نرفته بود فکر میکرد که رفته.
دستفروش بود و به پیادهروی عادت داشت. دیگر آن مرد شوخ طبع همیشگی نبود.
«آدم یه روز دنیا میاد، یه روز هم از دنیا میره. خدا رحمتش کنه. گریه و زاری فایدهای که نداره هیچ، مکروه هم هست. راضی باش به رضای خدا. » اینها را محرم توی تاکسی بهش میگفت و شهر را دور میزد تا حال و هواش عوض بشود. قدرت آرامآرام تکرار میکرد
«خاک برسر من.. » و اشک میریخت.
محرم گفت: « تو که شکر خدا بچههاتو داری. بیا توی همین سراب آدمهایی رو نشونت بدم که بعد مرگ همسراشون تکوتنها گوشهای افتادهاند. تو هنوز دوتا دختر دمبخت داری باید یواشیواش به فکر اونا باشی و بفرستی
خونهی بخت.»
دست قدرت ناخودآگاه تمام جیبهاش را گشت و روی زنجیر طلا متوقف شد. زنجیر را از جیبش در آورد و اشک ریخت. محرم زد رو ترمز و گفت « موضوع چیه ؟ »
ماشین عقبی بوق زد. یک پاترول دو در بود. تاکسی پیچید به سمت باغهای قلعه جوق.
قدرت گفت: «اینو برای کادوی روز ازدواجمون خریدم. خدیجه گفت: نگهش ندار بابا، همین امروز بده مامان. بذار خوشحال بشه. گفتم ۲۱ آذر سالگرد ازدواجمونه. ده روز مونده بود. به کسی نگفتیم تا غافلگیر بشه. اگه به حرف دخترم گوش داده بودم الان وضعم این نبود.
حالا میفهمم حسرت از آتیش بدتر آدمو میسوزونه. بابا خریدی بده بهش دیگه لعنتی! کیه که از فرداش خبر داشته باشه، ها؟کی به ما گفته که فردا هم هستیم. ها؟ منو همینجا ول کن و برو. میخوام یه کم داد بزنم توی این باغا، خودم پیاده میام. خواهش میکنم ازت.»
محرم دور زد و برگشت شهر. شروع کرد دوباره به دلداری دادنش. احساس میکرد بعد از گفتن ماجرای زنجیر آرامتر شده. گفت: « راضی باش به رضای خدا، حواست به خونه زندگیت باشه. خدات رو شکر کن که تنت سالم هست و به کسی محتاج نیستی. » تابلو بیمارستان را بهش نشان داد. این پنجمینبار بود که از جلوش رد میشدند.
زنجیر طلا رو بالا گرفت و با بغض گفت:« اینو چیکارش کنم؟» محرم گفت: «خرافاتی نباش مرد حسابی، یادگاری زنت هست. یادگاری رو چیکارش میکنن؟ نگهشدار » دیگر خودش هم بغض کرد. قدرت گفت: «منو
تاجیار پیاده کن. یه کم قدم بزنم.»
حالا روی پل بود و رود تاجیار را تماشا میکرد. رفته بود تا خاطرههای دور و قدم میزد. زیر بارانهایی که سالها پیش باریده بودند. یک روز آفتابی را به خاطر آورد که فرشهای مسجد قرهداشلی را با گاریِ عمو زینال بار زدند و آوردند تاجیار. دخترهای قدونیم قدشان هم بودند. آذر و کبری با خواهر کوچولویشان آب بازی میکردند. خدیجه داشت مشق مینوشت، دفترش خیس شد.
آن وقتها تاجیار چهقدر پرآب و تمیز بود. ماهی هم داشت. عفت خواب دیده بود دستی از تاجیار بیرون آمد و بهش یه سیب قرمز داد. گفته بودند بچهی بعدیت پسر است. نذرشان بود بعد چهارتا دختر، خدا بهشان یک پسر بدهد و داده بود. بعد، خداوند چهارتای دیگر دختر بهشان داده بود. « شاید به این خاطر هست که دوباره نذر کنیم، فرشای قرهداشلیو بشوریم. » این را به شوخی به خانمش
میگفت و غشغش میخندیدند.
با این فکرها بود که وارد حیاط شد. نوهاش رضا دوید و توی گوشش گفت: «یکی اومده داره اسباب بازیهای ننه عفت رو می بره. تو رو خدا نذار ببردشون.»
از پنجره سرک کشید. دخترها دورتادور نشسته بودند و یک زن، پشت سنگری از قابلمه و لحاف تشک بود. کبری یک قندان مثل نارنجک آورد بالا و با هقهق گفت: «این قندونش بود و دستش بهش خورده الهی بمیرم براش اینم بدین به” ننه نعنا”. » افسانه یک بشقاب چینی دستش بود، با گریه گفت:« اینم که هر روز دستش بود و توش داروهاشو میذاشت، بدین ننه نعنا.» سولماز نشست و گفت: «اون پتو رو بیار، بمیرم براش یه بار فقط روش نشست.» دوباره از حال رفت. جمعش کردند.
نوبت رسید به کفش عید عفت و استکانهای کمر باریک و سماور و کتری و قوری. قدرت دیگر نتوانست تحمل کند.
خانهاش داشت غارت میشد. آنها یادگاری عفت بودند و با همهشان خاطره داشت. برای دانهدانهشان جان کنده بود. چرا بایست از خونه میرفتند بیرون. توی دلش گفت: « لعنت به این خرافات» و آمد وسط و داد زد: «دخترای عزیزم.» همه ساکت شدند. « دست و پای مرحوم مادرتون به من هم خورده، منم بدین ننه نعنا.» و افتاد روی لحاف تشکها وسط اتاق.
شوخ طبعی قدرت برگشته بود. جو خانه عوض شد. انگار دخترها به خودشان آمدند. واقعا داشتند خانه را جارو میکردند و میدادند به زنی که این کار را برای خودش شغل کرده بود.
ننه نعنا با اخموتخم بلند شد زنگ زد. فوری یک پاترول دو در، پلاک پایتخت آمد جلو در. بدون خداحافظی رفت. همین که نشست رضا برایش شکلک درآورد. در ماشین را محکم کوبید. چند کاغذ تبلیغاتی افتاد زمین.
رویشان نوشته بود: جُردن- نبش صبا- سمساریِ صداقت.
لینک ارتباط با دبیر داستان جهت ارسال آثار:
https://t.me/s54_est
موارد بیشتر
دوشنبهها با داستان (داستان کوتاه “برشت” اثر سارا عبدلی)
بخش داستان کوتاه فصلنامه شماره هفتم ماه گرفتگی سال دوم/ شمارۀ هفتم/ پاییز ۱۴۰۳ (دریافت فایل الکترونیکی بخش داستان)
دوشنبهها با داستان (داستان کوتاه ” عشقها و بوسهها ” اثر فاطمه آزادی)