بررسی و نقد فیلم حکایات کنتربری
اثر پیر پائولو پازولینی و بر اساس کتاب ناتمام جفری چائوسر
از ادبیات انگلستان به سینمای ایتالیا
نگارنده: آیدا محمدیزاده
این نوشته حاوی افشاسازی بخشهایی از داستان فیلم است.
دومین فیلم از سهگانة چندروایتیِ (کامرون – حکایات کنتربری – هزارویک شب) فیلمسازِ هنجارشکنِ ایتالیاتی، امسال پنجاهویک ساله میشود. «حکایات کنتربری[1]» که برندة جایزة بهترین فیلم جشنوارة بینالمللی برلین در سال 1972 م هست، در نگاه اول یک فیلم نامفهوم و متشکل از روایاتی بیمعنی و نامرتبط و بیهدف محسوب میگردد. این فیلم بر اساس کتابی از جفری چائوسر[2] به نام حکایات کنتربری که در بین سالهای 1387 تا 1400 م نگارش شد، ساخته شده؛ و گویی این کتاب تجسمی حقیقی و ادبی از افکار و اعمال پیر پائولو پازولینی[3] است.
داستان فیلم دربردارندة حدود هشت داستان از کتاب هفدههزار خطیِ جفری چائوسر است. فیلم اغلب به این موارد میپردازد: گناهان کبیره، خرافات، روزمرگی، پندآموزی عمقی، تزریق افکار و عقاید، پرهیز از نصیحت افراد و ارائة نمادین اعمال انسانی برای درک پیام فیلمساز و شخصیتها و حیات انسانها در زمین و آسمانها و عادیسازی برخی از جریانهای روشنفکری که در زمان وقوع رخدادهای داستانها، یک بیاحترامی آگاهانه تلقی میشد.
جفری چائوسر، با بازی پیر پائولو پازولینی، برای سفر زیارتی به کنتربری (شهری در شهرستان کنت در ناحیة جنوب شرقی انگلستان) به همراه تعدادی از دیگر از زائران در کاروانسرای مبدأ گرد هم آمدهاند. راهنمای سفر در میان جمع حاضر میشود و از مسافران میخواهد برای تسهیل رنج سفر، هر یک از آنها حکایتی تعریف کند تا هدایت آنها را برای این سفر بر عهده بگیرد.
سفر با حکایت اول آغاز میشود: یک پیرمرد بالارتبه به دنبال پیدا کردن همسر جدیدش، یک زن جوان به نام می را به عقد خود درمیآورد، غافل از اینکه می دلباختة جوان دیگری است. روزها میگذرد و زندگی آنها به آرامی پیش میرود. این دو گاهی برای گردش به باغ مخفی میروند. در باغ دو پری یا فرشته (موجوداتی که انسان نیستند) زندگی میکنند که یکی خود را پادشاه و دیگری خود را ملکه مینامد. مدتی بعد پیرمرد به وقت بیداری، بینایی خود را از دست میدهد و از می میخواهد که او را به باغ مخفی ببرد؛ از آنجا که می اکنون تنها شخص مورد اعتماد در میان تمامی افراد ریاکار اطرافش است. می، موقع حضور در باغ از همسرش می میخواهد که برای بالا رفتن از درخت توت او را یاری کند که در این لحظه آن پری که خود را پادشاه مینامد، میگوید اگر سوی چشمان مرد را بینا کنم، او بالأخره میتواند ببیند که همسرش تفاوتی با اطرافیانش ندارد. آنگاه پری ملکه میگوید که اگر به او بینایی ببخشی، من نیز به همسرش جادوی کلمات میبخشم. و در نتیجه مرد هرگز از اعمال همسرش باخبر نشد. این داستان وامدار بعضی عناصر داستان آدم و حوا است؛ مانند درخت میوه و جوانی که می به او دلباخته که همان شیطان است.
در داستان دوم، مردی که خود را شیطان معرفی میکند، از طرف دربار پادشاه مأمور شده تا با تجسس حریم خصوصی افراد و معرفی آنها به دولت و دریافت رشوه از آنها و نیز گرفتن حقوق دولتی، امور خود را بگذراند و حتی اجازه دارد در مراسم آتش زدن و مجازات فرد متخطی نان تنوری بفروشد و به آسانی کسب درآمد کند، بی آنکه کسی از این موضوع خبردار شود.
در داستان سوم شیطان با مردی جوان همپیمان میشود و با او عهد برادری میبندد تا به همراهی او بتواند با دریافت مالیات و حقالسکوت آنها را از پاسخگویی به کلیسای اسقف رهایی بخشد. در مسیر مرد به شیطان پیرزنی را معرفی میکند که بسیار خسیس است و با شیطان به سراغ او میروند. پیرزن در ابتدا ادعا میکند که فقیر است تا اینکه بر اثر تهدید و پافشاری مرد، پیرزن دعا میکند که ای کاش شیطان بتواند این مرد و تنها داراییاش را که یک کوزهای فلزی است، با خود ببرد. شیطان کوزه و آن مرد را همراه خود میبرد. کوزه در هنر نماد مرگ است؛ بنابراین شیطان باعث مرگ پیرزن و برادر عهدبستهاش شد؛ که به معنی آن است که شیطان چیزی از وجدان و رحم در وجودش ندارد.
در داستان چهارم جوانی بیزار از هر گونه قید و بند و نمونة اغراقآمیزشدة عقاید مکتب رمانتیسیسم، روزگار خود را با دزدی و به بطالت میگذارند تا اینکه روزی تحت تأثیر مادرش تصمیم به پیدا کردن شغل میگیرد و در مغازة تخممرغفروشی شروع به کار میکند، اما بعد از اینکه با صاحب مغازه به مشکل میخورد، آنجا را ترک میکند، ولی در صبح روز بعد، به دلیل سلب آسایش مردم شهر سر از تنش جدا میکنند.
در داستان پنجم و ششم و هفتم، دانشجوهایی هستند که نسبت به اکثر مردم تحصیلات بالایی دارند. این دانشجویان از همین تحصیلاتشان استفاده میکنند و مردم را فریب میدهند و به تمامی آمال و آرزوهایشان میرسند. این داستانها سودمندی علم و سواد را در چند دقیقه به مخاطبان نمایش میدهد.
در داستان هشتم جوانانی که شبیه به شخصیت آزاد داستان چهارم هستند، که شب و روز آنها در عشرت و خوشگذرانی میگذرد، به وقت سپیدهدم به دنبال یافتن یک خائن راهی میشوند تا اینکه به یک راهب پیر برمیخورند. غرور جوانی که اخلاص و تواضع این جوانان را از بین برده بود، باعث شد که احترام راهب را نگاه ندارند و تهمت خیانت آنها، او را بیازارد. راهب دانا مسیری را به آنها پیشنهاد میکند که مرگ یک خائن به سبب آن مسیر رخ خواهد داد و سپس جوانان به باغچهای میرسند که سرتاسر آن از سکة طلا پوشیده شده است. آنگاه خائن واقعی از درون هر یک از این جوانان جوانه میزند؛ یکی از آنها برای دو نفر دیگر آب مسموم آماده میکند، در حالی که دو نفر دیگر برای کشتن او و تقسیم سکههای طلا نقشه میکشند. در آخر جوان اول توسط آن دو نفر دیگر کشته میشود و یکی از آن دو نفر توسط آن دیگری و نفر آخر با خوردن آب، مسموم و کشته میشود.
این فیلم از لحاظ فیلمنامهنویسی تا حد بسیار زیادی نامنسجم است، ولی از لحاظ زیباییشناسی بصری تا حدی موفقتر عمل کرده است و از نکات قابل توجه میتوان به این اشاره کرد که شخصیتهای داستانها بسیار علاقهمند به خواندن ترانههای نامفهوم با صدای بلند بودند که گویی نویسنده با این کار تأکید بر این داشته است که او را در هر لحظه ببینیم. نکتة جالب توجه دیگر اینکه در بعضی قسمتهای فیلم، چائوسر در حال نوشتن نمایش دیده میشد که به طور فرضی احتمال اینکه همة این حکایات توسط او به مسافران نقل میشده است، بسیار بالا است.
[1] . The Canterbury Tales
[2] . Geoffrey Chaucer
[3] . Pier Paolo Pasolini
موارد بیشتر
اطلاعیه پایان مهلت ارسال آثار داستانی در جشنواره داستانی زنان داستان نویس
شنبهها با شعر(شعری از افسانه پورقلی)
شنبهها با شعر (شعری از سریا داودی حموله)