شعری از نیروانا دوست
آسمان هم گاهی سگرمههایش را درهم میکشد
با دهنکجی به زمین.
ستارگان هم گاهی فرومیریزند
گوشواره میشوند بر گوشهای بریدهات.
همیشه کسی باید باشد
تا خورشید در سیاهی چشمانش از مغرب طلوع کند.
مشرق که همیشه آن دورترهاست.
همیشه باید کسی باشد برای این جنگ تنبهتن!
و من بودم و بادهای سوزانِ خاورِ دور
تنها ایستاده با ریشههای سترگ که در پوستۀ زمین دوانده شده.
تصاویری نهچندان دور و مهآلود
بر پوست تازیانه میزدند.
و این صورت نحیف بر خارهای تیز خاطرات کشیده میشد
و فریاد میزد بشمر تا صد.
یک، دو، سه
نودوهفت، نودوهشت، نودونه…
وای بر زبانی که صد را نداند.
وای بر دهانی که صد را نتواند.
و تو میدانی جنگ تنبهتن چه پوستی از کلهات میکَند تا رسیدن به مغز استخوان؟
رگها دورِ خود میپیچند از درد.
این دردِ همیشهآشنا
و چقدر این درد دوستت دارد
و چقدر این درد عاشقانه در آغوش میکِشدت.
هیچچیز در این دنیا جدید نیست، جز تاریخی که نمیدانی!
ترسها جا ماندهاند پشت آژیر قرمز
که دو کوچه آنورتر به جنون رسیده
پشت درهای سردخانه
پشت سرهای بَر دار شده
که از گردن بر بندِ باریکِ حقیقت آویزاناند.
پشت کودکی
همان کودکیِ سراسر تصویر
همان کودکیِ سراسیمه به آغوش مادر خزیده
پشت سادگی دستهای پدر
و خطهای پیچیدۀ پیشانیاش.
بارها از رحمهای مختلف
که زنانه نبودند، متولد شدهام!
و امروز در قالب یک زن با موهایی پریشان
در مقابل بادهای سوزان خاور دور.
با دندان
بند نافها را یکییکی میبُرم
با دندانی که سخت میبُرد.
تلخ میبُرَد
در بَعد
در بُعد.
سنگوارههای آتشین لایهلایۀ نعش را میدَرند
زن – مرد/ مرد – زن
و من فارغ از ابعاد
رها از خطوط
از منحنیهای شکلدار
از باورهای خاکستری
روی دیوار آجری آسایشگاه
پشتلبهای پسرک که تا بلوغش میشمارد
ده، بیست، سی…
سبز میشوم.
در گلدان اطلسی خانومجان
در دستهای پینهبستهاش جوانه میزنم.
کسی باید باشد که راز جوانه و نور را بداند!
حتماً کسی هست.
کسی که از مغرب طلوع کند.
نه مشرق که آن دورترهاست.
موارد بیشتر
بخش شعر فصلنامه شماره هفتم ماه کرفتگی سال دوم/ شمارۀ هفتم/ پاییز ۱۴۰۳ (دریافت فایل الکترونیکی بخش شعر)
نقد و پژوهش منتخب در سایت (نقدی بر شعر استبداد سطور اثر صحرا کلانتری نوشته ی ایرج جمشیدی)
نگاهی به یکی از شعرهای دفتر شعر “خونآفرودیت” اثر طلوع جهانشاهلو ( عباس شکری)